۱۰۷۵ | جزئیاتِ نجاتبخش
اغلب قدرت یک لمس، یک لبخند، یک کلمهی محبتآمیز، یک گوش شنوا، یک تعریف صادقانه یا کوچکترین توجه را دست کم میگیریم. در حالی که همهی این ها قادرند یک زندگی را از این رو به آن رو کنند...
| لئو بوسکالیا |
اغلب قدرت یک لمس، یک لبخند، یک کلمهی محبتآمیز، یک گوش شنوا، یک تعریف صادقانه یا کوچکترین توجه را دست کم میگیریم. در حالی که همهی این ها قادرند یک زندگی را از این رو به آن رو کنند...
| لئو بوسکالیا |
جوجه میگه «ذوقم وانمیستاد» یعنی خیلی ذوق کردم :)
امروز رو مودی هستم که ذوقم وانمیسته و پتانسیل اکلیلی شدنم بالاست. امیدوارم امروز نوتیفیکیشن مورد علاقم رو هم ببینم و یه روز عالی داشته باشم ᥫ᭡
۷ صبح بیدارم کرده که لاکایی که تو داری خیلی بینظیرن پس بیا لاک بزنیم :)
روز آف ما هم اینگونه شروع شد! مثلاً یه روز خواستم بخوابم D:
قشنگ از پست قبل مشخصه مود پرحرفیم یهو اول صبحی فعال شد :))
همین که امروز شیفت نیستم، خدایا شکرت :)
بر هر شیفتی که کمتر آواره باشیم شکری واجبه واقعاً! گرچه برای بچهها جالب بود که اینقدر زود و راحت ابراز کردم که این شرایط رومخمه ولی از خودم راضیم که عنوان کردم که وقتی من عصرکاریامو دارم و همینجوریش شیفتام زیاده دلیلی نداره بیام شیفت بقیه رو بگیرم و حالا منت اون بقیه هم بر سرم باشه که شما اومدید شیفتای ما رو گرفتید! گرچه نمیدونم ماه بعد هم بتونم خودمو قاطی این برنامهریزی نکنم اما همچنان به نظرم این مسخره و احمقانهست که شیفت بچههای خود اون بخش رو کم کردن و دادن به بچههای بخش ما درحالیکه بچههای بخش ما اکثراً برای اضافه کاری این شیفتا رو میخوان و مشکل پر نشدن موظفی رو ندارن! انگار برای حل مشکل ما باید حتماً یه مشکلی واسه بقیه میتراشیدن!
منی که خودم قبل همه ذوق این تغییرات رو داشتم چرا اولین نفر کشیدم کنار؟ چون اینقدر نوع برنامه ریزی مسئولین سم بود که اولین واکنش بچههای اون بخش این بود که صراحتاً اعلام کردن که حضور شما گند زد به برنامهی ما! بعد از دیدن این واکنشها جوری احساس اضافی بودن پیدا کردم که دیگه تمام آدمهای اونجا و تمام وسایل و تمام در و دیوار رو اعصابم بود و نتونستم ارتباط برقرار کنم با چیزی و هر لحظه که اونجا بودم احساس میکردم همزمان هم افسردگی گرفتم، هم به شدت پرخاشگرم و هم آستانه تحملم به شدت پایین اومده! دو روز دیگه اونجا شیفت میدادم تبدیل به یک سلیطهی افسرده میشدم! :))
خلاصه که به قصد یادگیری میخواستم اونجا باشم ولی شرایط جوری شد که نادان بودن در آرامش روان رو به دانا بودن در عصبانیت ترجیح دادم! البته که شاید به نظر همکارام خیلی لوس و نازنازی به نظر بیام که نتونستم بیشتر از یک ماه این وضعیت رو تحمل کنم اما موردی نیست بذار دخترهی لوس و نازنازی و راحت طلب به نظر بیام قبل اینکه دیوونه بشم D:
یه دوستی یه کامنت بامزهای گذاشته بود که [از صبح شنبه تا حالا ۸ تا پست گذاشتهاید و میگویید «حضور کمرنگ»! پُررنگتان چگونه است؟!] :)))
پررنگمان را باید از یک بنده خدایی بپرسید که آن روی ما را مشاهده نموده است. ایشان میفرمایند پررنگ شما بسیار وراج است و لطف بفرمایید دهان مبارک را ببندید تا کمی گوش و چشم ما آسایش داشته باشد :)))
خیلی زشته بعضی از کامنتاتون. الان خوبه سکوت کنم و برم تو لاک خودم و دیگه حرفی نزنم باهاتون؟ D:
احساس نمیکنید حضورم اینجا کمرنگ شده و خیلی کم دارید از حضور پر مهر بنده بهرهمند میشید؟ ):
اشکاتون رو پاک کنید. بذارید مود وراجیم آن بشه، یهو ده تا پست میذارم D:
حضور تو جبران غمهای طولانی من بود. نه اینکه همه چیز رو درست کرده باشی یا تمام ناراحتیها از بین رفته باشن، بلکه مثل این که یه پنجرهی کوچیک تو اتاقی تاریک باز شده باشه. هوای اتاق عوض بشه و نور کمکم با خجالت وارد اتاق بشه.
شاید دنیا همیشه مهربون نباشه. شاید زندگی همیشه فرصت دوباره نده اما این رو میدونم همین حضور آروم و کمرنگ و قندی شاید بتونه به مرور خیلی از ناراحتیهای این یک سال رو جبران کنه. انگار این حضور داره بهم یادآوری میکنه که هنوزم میشه بابت خیلی چیزها ذوق کرد و اکلیلی شد ♡˖ ݁𖥔 ݁˖
یه پسره بهم گفت دیوونهی روانی اما دوست صمیمیم گفته من پرفکتم و اگه پسر بود با من ازدواج میکرد، پس مشکلی نیست! :))
آدمایی که وقتی غمگینم برای بهتر کردن حالم تلاش میکنن رو توی امنترین و سبزترین قسمت قلبم نگه میدارم حتی اگه تلاششون شکست بخوره و بینتیجه بمونه... :)
به عنوان یک پرخاشگرِ وراجِ بداخلاقِ شکمو، از لحاظ روانی به چندین سیخ جگر، دل، قلوه، دنبه و... نیاز دارم تا امید به زندگیم برگرده D:
امیدوارم اونجایی که زورت به زندگی نمیرسه، کسی توی اون راه سخت همراهت باشه...
گرچه میتونم هنوزم دلخور باشم و تازه بابت «وراجی» یه دلخوری جدیدم پیدا کنم اما ترجیح میدم این هفته رو با حال خوب شروع کنم :)
دیدن نوتیفیکیشنهای خوشحالکننده میتونه دلیل خوبی برای این باشه که غمگین نباشم...
گرچه دلایل غمگین بودنم هنوز تو قلبم هست اما فعلاً انتخابم خوشحال بودنه و برای غصه خوردن زمان دیگهای رو انتخاب میکنم...
هفتهای که گذشت با تنش شروع شد و با ناراحتی تموم شد اما امیدوارم این هفته همه چیز خوب باشه :)
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانیست که بارانیام
حرف بزن، حرف بزن سالهاست
تشنهی یک صحبت طولانیام
گرچه همه چیز میگذرد اما آدم تا همیشه برای برخی اتفاقات غمگین میماند...
همچنان در وضعیت low battery قرار دارم!
گرچه صبح از دیدن نوتیفیکیشن خوشحال شدم ولی ته قلبم هنوز غمگینم چون همچنان احساس میکنم رفتار و برخوردهایی که تو این چند ماه تا حد زیادی سعی میکنم معقول و کنترل شده باشه هیچ تأثیری نداشته و من همچنان بر اساس گذشته قضاوت میشم و هیچوقت هم قرار نیست این برداشتها نسبت به من تغییر کنه. واقعاً این موضوع غمگین و سرخوردم میکنه... :(
به ظاهر یه واکنش معمولیه اما در باطن، باتری انرژی من رو خالی میکنه و حالا چند روز طول میکشه تا دوباره بخوام خوب بشم!
«بله»/«خیر»!!! یعنی لازمه حتماً یه جواب ساده رو جوری بیان کنه که من ناراحت بشم؟
چند دقیقه قبلش یه سری فیلم قدیمی از بچگیم برام فرستاده بودن که خیلی خندهدار بودن و اون لحظه میخواستم یکی از همونا رو بفرستم! نه نیت عجیبی داشتم، نه قرار بود چیز عجیبی بفرستم، نه دنبال چیزی بودم! ولی خب مثل اینکه یک سری طعنه و کنایهها و البته تهدیدها قرار نیست بین ما تموم بشه و این ناراحتم میکنه. ناراحت میشم که کلاً رفتار و عملکرد من در طی چندین ماه پشیزی ارزش نداره و تهش میرسیم به همین نقطه!
نمیتونم توصیف کنم چقدر ناراحت شدم. فقط در همین حد بنویسم که خیلی وقت بود سر این موضوع گریه نکرده بودم اما امشب همون واکنش به ظاهر معمولی تونست اشکم رو دربیاره...
آماده بشم که قراره امشب با دوستم بریم یه جای خوشگل :)
بالاخره بعد از چند سال به لطف اینکه نامه زدن که خواهر محترم پاشو بیا توجیهی رو بده، رفتم آزمون جامع و حضوری رو هم دادم و تمااااام :)
درسته چند سال تأخیر داشتم ولی مهم اینه از شرش خلاص شدم D: البته نتایج رو گفتن یک ماه دیگه میاد ولی به نظرم نمرهی قبولی رو میگیرم :)
چون دقیقهی نود فرصت نمیشه که بخوام چندتا جزوه مطلب بخونم تا ببینم این چند فصلی که قراره آزمون بدم درمورد چیه، بنابراین دو ساعت وقت گذاشتم و فقط چند سری نمونه سوال خوندم. اگر طبق گفتهی بچههایی که سالهای قبل آزمون دادن سوالات از همین نمونه سوالات باشه فکر میکنم بتونم قبول بشم...
اما الان موضوع جالب اینه که آزمون تو دانشگاه برگزار میشه و دیشب اعلام شد به دلیل آلودگی هوا دانشگاه تعطیل و غیرحضوری هستش! حالا نمیدونم آزمون ما چی میشه! محض رضای خدا هیچ اطلاع رسانی هم نکردن که حالا ما باید چی کنیم /:
حالا برم کارت ورود به جلسه رو پرینت بگیرم و برم ببینم دانشگاه چه خبره!
نه تنها هنوز چیزی نخوندم بلکه الان یادم افتاد که کارت ورود به جلسه رو هم پرینت نگرفتم /:
امیدوارم یادم بمونه فردا نیم ساعت زودتر راه بیفتم و کارت ورود به جلسه رو هم پرینت بگیرم...
یه جوری بوی غذا تو جایی که ما هستیم پیچیده که احساس میکنم دارم وسط آشپزخونه کار میکنم! /:
منم که همیشه گرسنه و بوی غذا داره تشدیدش میکنه و دیگه دارم عصبانی میشم! :))
به همکارم میگم با وجود اینکه میدونم نیتم چی بوده و میدونم من کار اشتباهی نکردم و این اتفاقات نتیجهی رفتارهای خود اون شخصه، اما بازم عذاب وجدان میگیرم گاهی چون نمیخوام فکر کنم نکنه من آدم خوبی نیستم!
میگه که کار درست رو انجام دادی و اگر چیزی پیش بیاد هم کارمای تمام کارهای بدیه که این آدم چند ساله در حق بقیه کرده و ربطی به تو نداره و بالاخره باید یه جایی جواب پس بده حالا سر این ماجرا هم نشه بالاخره یه جایی نوبتش میشه!
ولی خب دلم نمیخواد حتی با نیت درست، حتی با انجام کار درست، برای کسی بد پیش بیاد... چرا باید یه سریا اینقدر بدجنس باشن که باعث بشن چنین شرایطی رقم بخوره اصلاً؟ کاش این رفتار رو نداشت...
دوستی که گفتی میخوای باهام شیفت بیای، میشه آزمون توجیهی فردا رو هم جای من بری بدی؟ خواهش میکنمممممم :)
قرار شد شیفت صبح رو بمونم و خوبیش اینه با کسی تو برنامه گذاشتنم که خیلی آروم و بی حاشیهست :)
امیدوارم امروز در آرومترین حالت ممکن بگذره و شب با آرامش برم چهار کلمه بخونم واسه امتحان فردا...
اومدم اینجا و میبینم تو برنامهی این بخش یه بار اسمم رو نوشتن، یه بار خط زدن و معلوم نیست که اصلاً شیفتم یا نه! تو برنامهی بخش خودمون شیفت بودم البته و یعنی باید میومدم اینجا ولی خب طبق برنامهی اینجا نباید میومدم!
این هم از مزیتهای آوارهی چند بخش بودن! یعنی یه برنامه رو نمیتونن درست یادداشت کنن!
خلاصه که فعلاً نشستم اینجا ببینم قراره بمونم یا برم خونه و عصر بیام!
گرچه قرار نبود امروز صبح بهم شیفت بدن ولی خب لحظهی آخر یکی از همکاران نامحبوبم رو شبکار کردن و من به جای ایشون صبح اضافه شدم و البته شب ایشون هم دیروز آف شد و فقط من مجبورم الان جای ایشون صبح برم! قضیه رو الان ساده میگم اما واقعاً به خاطرش حرص خوردم وقتی برنامه اومد چون اصلاً دلم نمیخواست بازم اونجا شیفت باشم!
البته الان در کمال آرامش سعی دارم با موضوع برخورد کنم و امیدوارم در آرامش بگذره و تموم بشه چون به اندازهی کافی داستان و حاشیه داریم روزهای آینده و دیگه ظرفیتم برای این موضوع تکمیله!
قندِ عزیزم، گرچه تو این نوشته رو نمیخونی اما دوست داشتم بهت بگم که وسط این روزهای بی سروته که چالشهای فراوانی دارم، هر نشونهای از حضور تو، لبخند و اکلیل میبخشه بهم و خوشحالم که هنوز هم هستی و نور میشی وسط تاریکی... درسته که شاید مثل سابق پرفروغ نباشی اما حتی همین کورسوی روشن هم بهار رو خوشحال میکنه :)
تا امروز هیچی نخوندم! فردا لانگم و وقت نمیشه که بخونم! پنجشنبه صبح هم آزمونه! /:
اصلاً مهم نیست شما برای یه آزمون چقدر به من وقت بدید، من صددرصد کار رو به دقیقهی نود موکول کرده و صبح آزمون ساعت ۵ پامیشم که بخونم! /:
یک لحظه استرس آزمون گرفت منو :))