۱۳۳ | حال بدِ ادامه دار…
درحالیکه دو ماهی میشه منزوی شدم و از دوستام فراریم، شنبه تو محل کار شرایطی پیش اومد که مجبور شدم برم بخش دیگه و یکی از دوستام اونجا بود و بهم گفت موقع رفتن منتظرم بمون با هم بریم و از جایی که چند سری پیامهاشو نادیده گرفته بودم، احساس کردم اگر منتظرش نمونم دیگه نهایت بی احترامیه و ازم دلخور میشه، منتظرش موندم...
گفت از این مود انسان گریزی خارج شو و بعد از اینهمه وقت بیا برنامه بریزیم بریم بیرون و از اونجایی که ته دلم حس میکردم این هفته یکشنبه بخت باهام یاره و میتونم حداقل یه دلخوشی پیدا کنم و بعدش قطعاً کلی خوشحالم، گفتم باشه سه شنبه هماهنگ کنیم بریم بیرون...
حالا فردا سه شنبه ست و من نه تنها نتونستم یکشنبه یه دلخوشی پیدا کنم که بهم یه دلیل بده تا از این مود مزخرف خارج بشم بلکه یه چالش جدید هم پیدا کردم و اون هم اینه که بزرگوار کلاً فکر میکنه من براش تو قیافم و یه سری تفکرات چرند و پرند درموردش تو ذهنمه و حتی امروز جلوی من به همکارم میگفت که "مراقب باش ضربه نخوری چون آدما از یه لحظه غفلتت استفاده میکنن و بهت ضربه میزنن، منم حواسم نبود و بهم ضربه زدن!" وقتی این حرف رو میزد مغزم داشت منفجر میشد چون مطمئن بودم داره با طعنه و کنایه در مورد من حرف میزنه و فکر میکنه من کسیم که دوست دارم عذابش بدم و بهش آسیب بزنم و جواب خوبی رو با بدی بدم... حتی چندباری امروز با بچهها درمورد رفتنش از اینجا حرف زد حالا چه به شوخی و چه جدی، چون میدونست من چقدر روی این موضوع حساسم و چقدر حتی از شنیدن حرف درموردش ناراحت میشم و غصه میخورم چه برسه به رخ دادن این اتفاق...
دلم نمیخواد با دوستم برم بیرون چون با اتفاقات این دو روز نه تنها نتونستم از اون مود خارج بشم بلکه وضعیتم بدتر هم شده... حالم خوب نیست و درحالیکه میدونم اون تنها کسیه که میتونه کمک کنه از این وضعیت خارج بشم، غمگینتر میشم وقتی میبینم اونقدر حس بد نسبت بهم داره که از هر حرف و حرکت من یه داستان جدید میسازه و بعد هم روی اون برداشت اشتباهش پافشاری میکنه و بهم تلقین میکنه که قطعاً برداشت اون درسته...
روزهای زیادی گذشته و حال درونی من هیچ تغییری نکرده چون تنها کسی که تو این شرایط میتونه بهم کمک کنه همین یک نفره و من راجع به این موضوعات حتی نمیتونم با کسی حرف بزنم و خب اون هم گوش شنوایی برام نداره چون فکر میکنه من دشمن اونم! نمیخوام بهش عذاب وجدان بدم و بگم اون مقصر چیزیه ولی خب ناراحتم که مدام بابت چیزهایی دارم متهم میشم که حتی بهشون فکر نکردم... ناراحتم که زندگی فلج شدهی من هیچ اهمیتی نداره... ناراحتم که نمیخواد هیچ کمکی بهم بکنه حتی درحد یه مکالمهی با آرامش که تهش بابت یک چیز مسخره گارد نگیره و با عصبانیت مکالمه رو تموم نکنه و به این حال بد من دامن نزنه...
برنامهی بیرون رفتن فردا رو کنسل میکنم چون بغض دارم، ناراحتم، خستم و حال من برای کسی مهم نیست...