۲۵۱ | خواب قندی
تو دنیای واقعی سر چالشهای شغلی، وقتی من درموردش حرفی نزده بودم و فقط سکوت کردم، مسئول تعبیرش این بود که من به خاطر تذکری که سر ناخنهام داده قهر کردم... بعد از یک ماه وقتی شنیدم تعبیرش چی بوده، پرسیدم که یعنی واقعاً من اینقدر دختر لوس و ننری به نظر میام که سر یه تذکر کوچیک قهر کنم؟! و مسئول اون لحظه در اوج عصبانیتی که به چشم من نیومده بود اما بچهها میگفتن از عصبانیت اونقدر قرمز شده بود که گفتیم الان سکته میکنه، گفت تنها برداشتی که میشد کرد همین بوده و اگر موضوعی بوده باید درموردش حرف میزدی. بهش گفتم اگر حرف میزدم و واکنش شما منفی بود چی؟ گفت اگر میگفتی و من واکنشم منفی بود و یه جوابی بهت میدادم و چهارتا داد هم سرت میزدم بهتر از این بود که بخوای اینجوری کنی و این فقط یه موضوع کاری ساده بوده و بعداً میخوای تو زندگیت با مشکلات چی کار کنی؟!
این اتفاق رو طبیعتاً من برای قندجان تعریف نکردم چون خیلی وقته حرف نمیزنیم ولی خب دیشب خوابی میدیدم که درمورد همین اتفاق بود...
تو دنیای خواب قندجان ازم عصبانی بود. بهم گفت: «چرا مثل بچهی آدم حرفت رو نمیزنی؟ چرا از هر چیز سادهای یه چالش پیچیده درست میکنی؟ بهم گفت سر داستانت با مسئول هم دقیقاً همین کار رو کردی درحالیکه میتونستی با یه حرف زدن ساده موضوع رو مدیریت کنی» بهش گفتم: «حرف زدنم باهات مگه فایدهای داشت؟ اصلاً مگه تمایلی داشتی به شنیدن؟ اصلاً مگه واقعیت رو میدیدی؟ هربار فقط روی حرف خودت پافشاری میکردی و حالم بدتر میشد!» عصبانیتر شد و گفت: «تو باید حرفت رو بزنی، چرا فکر میکنی قراره آدمای اطرافت از سکوت و قیافه کردنت بفهمن چه مرگته؟» بهش گفتم: «تو صلحمون رو به این بهونه که من واست قیافه گرفتم درحالیکه من همیشه دختر ساکتی بودم و همیشه تو کسی بودی که سر حرف رو باز میکرد، خرابش کردی. حتی بار اول هم من به صلحی امیدوار بودم که خودت براش پیشقدم شدی اما تو با تلخی و نادیده گرفتنم گند زدی بهش. من دوستت داشتم و برام عزیز بودی اما تو جوری رفتار میکردی که انگار من اصلاً حضور ندارم و اینجوری عذابم میدادی.» انگار که دقیقاً تو نقطهی انفجارش یک لحظه تمام توانش رو گذاشته باشه روی آروم شدنش گفت: «من باهات دشمنی که ندارم دختر، حرفاتو بزن. نه اینکه چرت و پرت بگی و عصبانیترم کنی، حرف بزن، خوب و فکر شده. شفاف بیان کن چی تو سرته و چی میخوای، نه فقط به من، به همه. توروخدا آدم باش. من چقدر باید حرص کارای تو رو بخورم؟»
شاید خواب خوبی نبود و مثل یک برش از دنیای واقعی، عصبانی بود و باهام بداخلاقی میکرد ولی خب کاش تو دنیای واقعی هم حداقل همینجوری سرم داد میزد ولی میذاشت حرف بزنیم تا به یه صلحی برسیم که حداقل وقتی هم رو میبینیم اون من رو نادیده نگیره که من هم درجواب به قول خودش در قیافه باشم!
خیلی دلم میخواد در آرامش حرف بزنیم... کاش فرصتش پیش بیاد...