۱۰۰ | حضورِ بی صدا، اثرِ بی پایان
یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۴، 15:22
امروز قرار نبود ببینمش. نه نیتی داشتم، نه انتظاری.
اما صبح، بی خبر از همه جا، وقتی از راه رسید و قدم برداشت به سمت محل کارش، دیدمش.
و ظهر، باز هم بدون قرار قبلی، چشمم خورد بهش وقتی داشت به سمت ماشینش میرفت…
نه حرفی، نه نگاهی، فقط حضوری که انگار جهان برای چند ثانیه ایستاد فقط برای یادآوری.
یادآوری اینکه بعضی آدمها حتی وقتی دیگه به ظاهر بخشی از زندگیمون نیستن، باز هم مثل نسیمی از کنارمون رد میشن. بیصدا اما اثرگذار.
شاید نشونه بود، شاید هم فقط یه اتفاق اما من امروزم رو با همون دو لحظه زندگی کردم...
sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ