𝓑𝓮𝔂𝓸𝓷𝓭 𝓞𝓷𝓮 𝓓𝓲𝓶𝓮𝓷𝓼𝓲𝓸𝓷

  • خانه
  • آرشیو
  • نوشته‌ها

۳۳۳ | فیلم The gorge

سه شنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۴، 22:49

فیلم درمورد دو تک تیرانداز آقا و خانم از دو ملیت مختلف هستش که مأموریت پیدا میکنن به مدت یک سال از دو برج نگهبانی در دو طرف یک دره محافظت کنن. اونها تو این مدت هیچ وسیله‌ی ارتباطی با دنیای بیرون ندارن و با هم در دو طرف دره هم نباید ارتباطی برقرار کنن (با توجه به شرایط دره امکان برقراری ارتباط فیزیکی هم تقریباً غیرممکن به نظر میاد) و بخش جذاب داستان اینه که تو شروع مأموریت اونها حتی نمیدونن دقیقاً با چی مواجه هستن و از چی دارن محافظت میکنن و به مرور این راز مخوف برملا میشه...

چند وقت پیش یه بخش عاشقانه از این فیلم رو اتفاقی تو اینستاگرام دیدم و به نظرم قشنگ اومد و چند روز پیش که یه دوستی این فیلم رو معرفی کرد مطمئن شدم دلم میخواد نگاهش کنم و خب امشب این فرصت پیدا شد و از دیدنش لذت بردم... :)

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۳۲ | ای شادمانی، ای شادی…

سه شنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۴، 19:18

آرزو میکنم یه پیام خوشحال‌کننده دریافت کنی. از اون پیاما که بعد خوندنش آهنگ پلی میکنی و باهاش میرقصی :)

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۳۱ | حقوق ناچیز تیر ماه!

سه شنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۴، 14:44

حقوق این ماه اینقدر کم بود که احساس می‌کنم من دیگه نای ادامه دادن ندارم! /:

هوا جهنم باشه، شیفتات زیاد باشه، از لحاظ احساسی در وضعیت مناسبی نباشی، حقوقت کمتر از ماه‌های دیگه باشه، برقا هم تو اوج گرما بره... دیگه حالی به آدم میمونه؟ نه والا! :))

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۳۰ | دوراهی

سه شنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۴، 13:41

سر دوراهی «پیام دادن» یا «پیام ندادن» گیر کردم و نمیدونم چه اقدامی کنم /:

قبلاً در شرایط مشابه ریسک پذیرتر بودم. الان بابت هرچیزی استرس می‌گیرم و نمیدونم چی کار کنم! یه پیام میخوام بفرستم احساس میکنم قراره بمب خنثی کنم!

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۲۹ | پناه بر او

سه شنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۴، 10:27

او امن بود و دنج. اگر آدم نبود و مکان بود، احتمالاً پناهگاهی میشد روی کوه‌ها، یا گرمخانه‌ای برای‌ بی‌خانمان‌ها، ‌شاید هم کتابخانه‌ای برای از واقعیت فرار کرده‌ها... ♡

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۲۸ | برشی از کتاب

سه شنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۴، 4:32

یه قسمت قشنگی تو کتاب بلندی‌ های بادگیر هست که میگه: «او هیچ وقت نمی‌فهمید که من چقدر دوستش داشته‌ام، نه به خاطر این‌ که خوش قیافه هست یا نیست، موضوع اصلاً این چیزها نیست. به این خاطر است که از خودم به خودم نزدیکتر است»

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۲۷ | شاید شب تموم شد

دوشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۴، 21:30

خدا رو چه دیدی شاید فردا یه سه‌شنبه‌ی اکلیلی منتظرت باشه :)

کافیه فقط بگه باشه تا من به جبران ۶ ماه گذشته، خیلی شیک ۶ ماه در پرانرژی‌ترین حالتم باشم و مثل دیوونه‌ها نیشم مدام باز باشه و احساس کنم خوشحال‌ترین بهار دنیام... :)

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۲۶ | چشم انتظار یک معجزه

دوشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۴، 20:29

نیاز دارم که اتفاقی بیفتد و از من بپرسند:
«خب بگو ببینم چه احساسی داری؟»
و من در جواب بگویم:
«سر از پا نمی‌شناسم.»

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۲۵ | ای نور هر دو دیده

دوشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۴، 15:57

میدونید بخش دردناک ماجرا کجاست؟

کسی فکر میکنه من اون رو آدم بدی تصور میکنم که جز نور برای من نبوده و جز معجزه ندیدمش...

من هنوزم تو ذهنم اون رو آدم امنی میدونم که مثل معجزه در شرایطی که اصلاً انتظارش رو نداشتم وارد قلبم شد و تا به خودم اومدم دیدم چقدر زیاد دوستش دارم و بعد کلی خاطره‌ی قشنگ برام ساخت و کلی باهام مهربون بود و کلی محبت در حقم کرد. من نمیتونم دوستش نداشته باشم چون واقعاً مثل یه تیکه از وجودم شده...

کاش باورم میکرد... کاش باور میکرد که هیچوقت اون چیزایی که تو ذهنشه تو ذهن من نبوده و فقط از سر بی فکری تمام این اتفاقات پیش اومده... کاش باورش میشد نور و معجزه‌ست و هنوزم دوستش دارم...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۲۴ | روزشمار قلبی

دوشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۴، 13:38

۷۰۴ روز... ♡

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۲۳ | جنگ‌های مداوم

دوشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۴، 9:37

همه دارن با یه چیزی می‌جنگن؛ یکی پول نداره، یکی چاقه، یکی مریضه، یکی کار نداره، یکی بهش ویزا ندادن، یکی عزیزی از دست داده، یکی تنهاست. مهم نیست به چه دلیل اما هر کسی تو جنگ خودش با هیولای خودش درگیره. لطفاً باهم مهربون باشیم... :)

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۲۲ | شبت بخیر و غمت نیز

یکشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۴، 23:31

امیدوارم فردا که از خواب بیدار میشی، نسبت به همه‌ چیز احساس بهتری داشته باشی... (:

شبت بخیر عزیزکم... با رویابافی بخواب و امیدوار باش به فرداهای قشنگ... :)

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۲۱ | آدم امن زندگی

یکشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۴، 23:29

آدم امن زندگی می‌دونی یعنی چی؟ یعنی اشتباهاتت رو پیشش اعتراف کنی و اون جای سرزنش دنبال راه حل باشه. از ضعف‌ها و مشکلات خانواده‌ت بهش بگی و اون نگاهش بهت تغییر نکنه. احساس نکنه بیشتر از تو میفهمه و نظرتو سبک بشمره. تعصبش جلوتر از عقل و منطقش نباشه. توی بحث و گفتگو درد‌ و دل‌هایی که باهاش کردی رو نزنه توی صورتت. از رویاهات بگی و مسخره‌ت نکنه. کنکاش نکنه توی اتفاقات زندگیت و اجازه بده اگه راحت بودی بهش بگی. با یه کار اشتباه قضاوتت نکنه. اگه لازم بود نظر بده بهت اما عقیده‌ش رو تحمیل نکنه. بتونی محبت و ابراز علاقه کنی بهش و نگران از چشم افتادن نباشی. می‌دونی چرا عمیقاً احساس تنهایی می‌کنیم؟ چون تعداد آدمای امن ‌زندگیمون به صفر میل میکنه!

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۲۰ | زندگی یخچالی

یکشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۴، 19:50

هوا یه جوری گرمه که دلم میخواد برم تو یخچال زندگی کنم! /:

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۱۹ | می‌خواهم زنده بمانم

یکشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۴، 18:59

باید زنده بمانیم. هنوز هم باران هست. راه، رویا، روشنایی هست. شب فقط استعاره است، شب هرگز دشمن کسی نبوده است. ما در ستایش زنده ماندن به شادمانی رسیده‌ایم. ما زنده می‌مانیم، ما باید زنده بمانیم. باران خوب است، بوسه خوب است، بوسیدنِ بی پایانِ در تو شدن، با تو شدن، از تو شدن. خورشیدهای بی‌شماری در چشم‌های من مخفی مانده‌اند، ما طلوع خواهیم کرد. صبح نزد من است. من نزد توام، تو نزد زندگی. ما نباید بمیریم، رویاها بی مادر می‌شوند... |سید علی صالحی|

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۱۸ | چشم قرض می‌گیرم برای دید زدن D:

یکشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۴، 11:32

من معمولاً سرکار یکی درمیون عینک میزنم چون خیلی به وضوح بالا در بینایی نیاز ندارم، اما امروز عینک زدم چون زیبایی در اطرافم درحرکته و به چشم‌های ۱۰/۱۰ نیاز دارم :))

الله اکبر اینهمه جلال، الله اکبر اینهمه شکوه... :))

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۱۷ | قندی جان

یکشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۴، 9:54

نه که زندگی رو تعطیل کرده باشم و مدام درحال فکر کردن بهش و غصه خوردن باشما، اما همیشه ته دلم یه چیزی هست که میدونم اکلیل‌های به جامونده از قندجانه ♡

یه چیزی تو وجودم برق میزنه که نمیتونم نادیده بگیرمش و دوستش نداشته باشم... گرچه اخمالوی بی‌حوصله‌ی بداخلاقه (برای من) اما من هنوزم اون قندِ خندونِ پرانرژی می‌بینمش :)

امروز جای اینکه ناراحت باشم، رو مودیم که دلم میخواد محکم گازش بگیرم و بگم تو هنوزم دوست خوب منی بداخلاقِ اخمالو... :)

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۱۶ | صدتا زمستونم بیاد امکان نداره سرد شم

یکشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۴، 9:47

هر روز راهی میشی و باور ندارم رفتنو
تنهاتر از اونم که از رفتن بترسونی منو
جز زخم‌هایی که زدی چیزی برام مرهم نشد
هرکار کردی با دلم این عشق در من کم نشد

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۱۵ | حافظه‌ی ماهی قرمزی

شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۴، 20:45

گم کردن عینک کم بود، حالا دو روزه ایرپادم رو پیدا نمی‌کنم /:

درحالیکه همیشه یا توی کیفم بود یا روی میز، حالا نمیدونم کجا گذاشتمش!

ماهی قرمز کی بودم من؟ :))

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۱۴ | نزدیک‌تر از رگم…

شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۴، 14:33

تو به من نزدیکی مثل پیرهن روی تن من... ♡

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۱۳ | نزدیکِ دور

شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۴، 13:10

همیشه کسانی هستند که در نهایت دلتنگی نمی‌توانیم آنها را در آغوش بگیریم؛ بدترین اتفاق شاید همین باشد..

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۱۲ | برگرد شادی، برگرد…

شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۴، 9:16

ای روزهای خوشبختی
آسانی پس از سختی
ای شادمانی، ای شادی
ای روزگار آبادی
از روزهای آزادی
برگرد سوی ما، برگرد...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۱۱ | شکر برای نورهای ناگهانی

شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۴، 6:31

خدایا شکرت... وقتایی که پر از ناامیدی و تاریکی میشم، یهو یه خوشی تو دلم میاد. می‌دونم که اون تویی... می‌تونم حست کنم... :)

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۱۰ | تو همون عطری که برده منو توی خاطراتم

جمعه ۲۷ تیر ۱۴۰۴، 16:21

با یه جمله تو آروم میشدم
اگه حتی درد من عمیق بود
من به هر کی از تو مى‌پرسه میگم
قبل هر چیزی برام رفیق بود

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۰۹ | عشق ابدی

جمعه ۲۷ تیر ۱۴۰۴، 12:26

یه جوری همه درجریان عشق ابدی هستن و درموردش نظر میدن که احساس می‌کنم فقط منم که نگاه نکردم و نمیدونم داستان چیه /:

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۰۸ | نور و لبخند

جمعه ۲۷ تیر ۱۴۰۴، 11:22

امروز از لحظه‌ی بیدار شدن از خواب، یه انرژی مثبتی تو وجودم احساس می‌کنم... انگار که نور و اکلیل پاشیده شده تو قلبم و نمیدونم دلیلش چیه...

خدایا ممنونم که امروز من رو با نور و حال خوب بغل کردی :)

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۰۷ | تماس بی پاسخ

جمعه ۲۷ تیر ۱۴۰۴، 9:39

آدمِ نامحبوبِ گذشته‌ی زندگیم، وقتی صبح جمعه‌ای بهم زنگ میزنی و شمارت رو می‌بینم، دلم میخواد روی گوشیم بالا بیارم! کاش حداقل عقلت می‌رسید صبح روز تعطیل زنگ نزنی! /:

تا الان فکر می‌کردم نباید کسی رو بلاک کرد ولی الان می‌بینم بلاک اونقدرها هم گزینه‌ی بد و عجیبی نیست :)

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۰۶ | تو در شب من جوانه نوری

جمعه ۲۷ تیر ۱۴۰۴، 6:13

‏امیدوارم اونجا که تو عمق تاریکی نشستی، نور بتابه بهت عزیزکم :)

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۰۵ | آفِ پرکار!

پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۴، 19:19

امروز مثلاً آف کرده بودم که خونه باشم ولی از صبح تو این گرما بیرون بودیم تا الان!

خونه موندن و خوابیدن تا ظهر به ما نیومده :))

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۳۰۴ | راننده‌ی نامهربان :))

پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۴، 19:11

دیالوگ پرتکرار این روزها: «با فرمون مهربون باش!» :))

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ
صفحه بعد
© 𝓑𝓮𝔂𝓸𝓷𝓭 𝓞𝓷𝓮 𝓓𝓲𝓶𝓮𝓷𝓼𝓲𝓸𝓷
طراح قالب: وبلاگ :: webloog
جدیدترین‌ها
  • ۷۷۶ | سبز یا قرمز دوشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۴
  • ۷۷۵ | تهدید دوشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۴
  • ۷۷۴ | زیبایی، جذابیت، قشنگی دوشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۴
  • ۷۷۳ | نوشیدنی D: دوشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۴
  • ۷۷۲ | آنلاین شاپ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۴
  • ۷۷۱ | شکموی مودی یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴
  • ۷۷۰ | خرمالو یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴
  • ۷۶۹ | بدون شرح! یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴
  • ۷۶۸ | گمان بد یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴
  • ۷۶۷ | کنسلی کار پاره وقت یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴
  • ۷۶۶ | حواشی یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴
  • ۷۶۵ | مخفی نکردن احساسات یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴
موضوعات
  • فیلم و سریال
آرشیو
  • مهر ۱۴۰۴
  • شهریور ۱۴۰۴
  • مرداد ۱۴۰۴
  • تیر ۱۴۰۴
  • خرداد ۱۴۰۴
  • اردیبهشت ۱۴۰۴
  • فروردین ۱۴۰۴
امکانات