𝓑𝓮𝔂𝓸𝓷𝓭 𝓞𝓷𝓮 𝓓𝓲𝓶𝓮𝓷𝓼𝓲𝓸𝓷

  • خانه
  • آرشیو
  • نوشته‌ها

۱۱۲ | نعمتی بزرگ به نام همکار خوب

چهارشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۴، 21:54

امروز که کلثوم اکبری شده بودم، یه سری اتفاقات افتاد که حس کردم باید امشب بیام و بنویسم که همکار خوب واقعاً گلی‌ست از گل‌های بهشت...

یه روزی میام و می‌نویسم که چی اینقدر عصبانیم کرده بود ولی فعلاً سکوت می‌کنم چون حرف زدن ازش خشمی که دارم رو چند برابر میکنه و در سکوت به قهر با مسئول و نفرت از سیستم ادامه میدم و تمرکزم رو روی همکارای خوبم میذارم :)

به امید رهایی من از این سیستم و بازنشستگی همکارای خوبم :)

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۱۱۱ | توصیه هوشمندانه از زبان بهار :))

چهارشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۴، 21:26

تو عید با یکی از همکارام حرف بیمه تکمیلی شد بعد گفت امسال نمیخوام بچه‌ها رو بیمه کنم آخه سال قبل هیچ استفاده‌ای از بیمشون نکردیم و من بهش گفتم اینکه استفاده نکردی خیلی خوبه که یعنی از مریضی دور بودن ولی حادثه و بیماری خبر نمیکنه، بیمه داشته باشن موقع بیماری حداقل خیالت راحته.

همکارم اونروز به خاطر حرف من نظرش عوض شد و بچه‌هاش رو بیمه کرد و حالا چند هفته‌ی پیش یه حادثه‌ای برای پسرش پیش اومده و جراحی لازم شده...

امروز داشت میگفت بعد اون اتفاق یاد تو افتادم و گفتم چه خوب شد به حرفش گوش کردم و بچه‌ها رو بیمه کردم وگرنه الان باید سی میلیون هزینه‌ی بیمارستان رو خودم میدادم.

برای اولین بار تو عمرم یکی به حرف من گوش کرد و عاقبت به خیر شد :)))

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۱۱۰ | بهارِ اخمالو

چهارشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۴، 17:33

با شرمندگی فراوان، امروز خیلی کلثوم اکبری بودم! :))

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۱۰۹ | گرمای هوا

سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴، 21:52

اومدم بنویسم: «در گرما انسان خوبی نیستم‌. امیدوارم تا پاییز آدم‌ها به‌خاطر اخلاق زشتم ولم نکنن» که یهو یادم افتاد کلاً کسی دورم نیست که بخواد به خاطر اخلاق زشتم ولم کنه یا نکنه!!! :)))

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۱۰۸ | شانه‌ات را دیر آوردی سرم را باد برد

سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴، 19:41

نمیدانم آیا میتوانم باز هم سرم را بر شانه‌های شما بگذارم و اشک بریزم؟ با دست‌های فروافتاده و رخوت خواب آوری که از پس آن همه خستگی به سراغ آدم می‌آید به شما پناه بیاورم؟ بی‌آنکه کلامی حرف بزنید یا به ذهنتان خطور کند که من چرا گریه میکنم؟ چه مرگم است؟ بی‌آنکه بپرسید من که‌ام؟ از کجا آمده‌ام و چرا اینقدر دل دل میزنم، مثل گنجشکی باران خورده؟
------------------------------
آنقدر شب‌ها به ستاره‌ها نگاه کردم که شاید او هم به آسمان نگاهی انداخته باشد هرچند گذرا، آنقدر به پرنده‌ها چشم دوختم که شاید از بالای خانه‌اش گذر کرده باشند و آنقدر به نسیم سلام کردم که شاید صدای مرا به گوش او برساند، ولی کمترین اثری از او نیافتم.
------------------------------
آنچه را که می‌بایست از دست میدادم، داده بودم. خودم را فنای چشم‌هایی کرده بودم که شاید از پیش هم زندگی مرا زهرآلود کرده بود و انگار به دنیا آمده بودم که در هجران چشم‌هایی سیاه و براق بسوزم. به جست و جوی آن چشم‌ها در گردونه‌ای افتادم و تاوانی پرداختم که شاید در توانم نبود.

| برش‌هایی از کتاب پیکر فرهاد _ عباس معروفی |

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۱۰۷ | سی خرداد

سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴، 19:20

امیدوارم ماه بعد تو این ساعت‌ها حالم خوب باشه... :)

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۱۰۶ | یک قدمی رژیم

سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴، 14:20

نیت کردم از یک خرداد رژیم بگیرم و از وقتی نیت کردم دارم مثل جاروبرقی عمل میکنم. انگار قراره از یک خرداد قحطی بیاد! :))

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۱۰۵ | با که باید گفت این حال عجیب؟!

سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴، 11:17

جهانی راز دارم مانده در دل
که را گویم چو یک محرم ندارم

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۱۰۴ | محل کار نفرت انگیز!

سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴، 9:50

همیشه وقتی از چیزی خیلی عصبانی هستم، اون خشم خودش رو به شکل اشک نشون میده و من به شدت از این موضوع بدم میاد چون دوست دارم خیلی قوی و ریلکس یا بگم گوربابای فلان موضوع، یا برم باعث و بانیش رو پاره کنم خیالم راحت بشه ولی خب چه کنم که تا تقی به توقی میخوره من اشکم سرازیر میشه و نمیتونم حرفم رو بزنم /:

حالا سر موضوعات دیروز، از وقتی که اومدم خونه تا صبح، از شدت اون عصبانیتی که از چندین ساعت قبلش تو وجودم بود ناخوداگاه گریم می گرفت! حتی چندباری از خواب هم بیدار شدم و اون حس بد همچنان تو وجودم بود و اشکم جاری میشد /:

از دیروز با تمام وجودم از شغلم و محل کارم متنفرم! لیاقت بعضی از سیستم‌های شغلی همین بچه‌های از زیر کار دررویی هست که تا خوابشون میاد و حال ندارن شیفتشون رو بیان استعلاجی میارن و بعد هم باافتخار تعریف میکنن که چه استعلاجی های الکی آوردن و کسی کاری بهشون نداشته، نه ماهایی که هر اتفاقی هم میفته کار می‌کنیم و صدامون درنمیاد و منطقمون اینه کوچیکترین کم کاری من فشاریه که تحمیل میشه به همکارم و نباید این اتفاق بیفته. قبلاً وقتی همکارای باسابقم از سر دلسوزی میگفتن تو خیلی آرومی و اعتراضی نمیکنی و این باعث میشه تو این سیستم ازت سؤاستفاده بشه متوجه نمیشدم چی میگن و میگفتم ایرادی نداره من دوست ندارم خودم رو وارد چالش‌های مسخره‌ی اینجا کنم و حاشیه بسازم و اعصابم بهم بریزه ولی الان می‌بینم باید من هم از اول ناسازگاری میکردم و از سر و ته کار میزدم و بابت هر چیزی اعتراض میکردم که حالا فکر نکنن منتی بر سر من و حتی بقیه‌ی همکارام هست و تو این سیستم لطفی بهمون شده و ما باید تا کمر خم بشیم برای جبران لطفشون!

موجوداتِ نفرت انگیزِ متعفنِ حال به هم زنِ ناعادل! امیدوارم برای تمام این ناعدالتی‌های خودخواسته که سالهاست در حق خیلی‌ها انجام دادید، در بهترین زمان ممکن کارمایی پس بدید! :)

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۱۰۳ | تولد

دوشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۴، 17:13

امروز تولد یه بنده خدایی بود بعد همین که صبح وارد شد گفت تولدم مبارک و دیگه اینقدر گفت که یه بنده خدای دیگه‌ای گفت از طرف من کیک بگیرید برای ایشون :))

روی کیکی که براشون گرفته بودن بابونه داشت :)

صبح که ذوقشو دیدم یاد خودم افتادم که همیشه از فروردین هی به اشکال مختلف یادآوری میکردم تولدم کِی هستش و بعد از ۰۰:۰۰ سی خرداد چشم انتظار تبریک بودم و خدایی نکرده اگه کسی یادش میرفت، میرفتم تو فاز افسردگی روز تولد! :)))

امسال درسته از فروردین برای کسی روزشمار نزدم و البته درواقع دیگه دوستی هم دورم نیست و با کسی ارتباطی ندارم که بخوام اینکار رو بکنم اما هرچقدر به خرداد نزدیکتر میشیم اون حس افسردگی بهم نزدیکتر میشه چون میدونم اون مخاطب خاصی که تو ذهنم دارم قرار نیست بهم حتی تبریکی بگه و خب دارم خودم رو برای یک حمله‌ی افسردگی شدید آماده میکنم! با این اوضاع کاری که برای خردادم چیدن هم البته از لحاظ روانی قشنگ پتانسیل یه افسردگی حسابی رو دارم :))

خلاصه که امسال برخلاف هرسال جای اینکه فکر کنم چطوری میتونم خوشحال تر باشم، به این فکر میکنم که چطور باید حملات احساسی و روانی روز تولدم رو مدیریت کنم که یه بلایی سر خودم نیارم :))))

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۱۰۲ | چالش‌های شغلی مزخرف!

دوشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۴، 16:1

تو مسائل کاری همیشه سعی میکنم آروم و منعطف باشم ولی یه وقتایی یه موضوعاتی پیش میاد که واقعاً عصبانیم میکنه و چون نمیتونم اون عصبانیت رو مثل خیلی‌های دیگه سر بقیه خالی کنم، خودمو اذیت میکنم و غصه میخورم بابت اون موضوع...

چهارشنبه درموردش صحبت می‌کنم و امیدوارم اوکی بشه وگرنه باید تا آخر خرداد بابتش حرص بخورم و برج زهرمار باشم! :))) جدا از برج زهرمار بودنش اگه درست نشه از سر لجبازی میدونم خر بازی درمیارم و خراب‌ترش میکنم...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۱۰۱ | بابونه به یاد کسی که همیشه التیام بود

دوشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۴، 10:14

بابونه نماد آرامش، صبر، شفابخشی و بازگشت به تعادله.
در بسیاری از فرهنگ‌ها، گل بابونه به عنوان نماد:
ــ آرامش روح و روان (به خاطر خاصیت آرام‌بخش و ضد اضطرابش)
ــ شفا و التیام (چه جسمی، چه روحی)
ــ تواضع و سادگی
و حتی پایداری در سختی‌ها (چون در شرایط دشوار هم رشد می‌کنه) شناخته میشه.

دیروز حالم بعد از چند وقت آروم بود و وقتی برای ترمیم ناخنام رفتم برخلاف چند سری پیش که بیس مات انتخابم بود، این بار یه صورتی ملایم انتخاب کردم و روی دوتا از ناخنام طرح گل بابونه هم کشیده شد :)

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۱۰۰ | حضورِ بی صدا، اثرِ بی پایان

یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۴، 15:22

امروز قرار نبود ببینمش. نه نیتی داشتم، نه انتظاری.
اما صبح، بی‌ خبر از همه جا، وقتی از راه رسید و قدم برداشت به سمت محل کارش، دیدمش.
و ظهر، باز هم بدون قرار قبلی، چشمم خورد بهش وقتی داشت به سمت ماشینش میرفت…
نه حرفی، نه نگاهی، فقط حضوری که انگار جهان برای چند ثانیه ایستاد فقط برای یادآوری.
یادآوری اینکه بعضی آدم‌ها حتی وقتی دیگه به ظاهر بخشی از زندگیمون نیستن، باز هم مثل نسیمی از کنارمون رد میشن. بی‌صدا اما اثرگذار.
شاید نشونه بود، شاید هم فقط یه اتفاق اما من امروزم رو با همون دو لحظه زندگی کردم...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۹۹ | شروع و پایانِ قندی

یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۴، 13:29

از صبح که اتفاقی دیدمش پیوسته مشغول بودیم و اصلاً تایم آزاد نداشتم. بعد از چند ساعت وقتی کارم تموم شد و اومدم بیرون، دوباره اتفاقی دیدمش...

روز کاریم با دیدنش شروع و تموم شد و حالا واقعاً دلم براش تنگ شده...

کاش میشد باهاش حرف بزنم... ):

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۹۸ | روزگارِ بدون قند

یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۴، 8:17

هنوزم وقتی اول صبح خیلی اتفاقی می‌بینمش، قلبم پر میکشه براش... درسته الان حداقل واسه من تلخ شده ولی هنوزم قنده ♡

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۹۷ | نامه‌هایی که خواننده ندارند

شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴، 18:34

دلم هوای تو دارد ولی چگونه ببندم
هزار نامه به پای کبوتری که ندارم؟

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۹۶ | معجزه‌ی به یادت هستم

شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴، 15:59

به قول پویا جمشیدی : «ارزش بعضي چيزا، با به زبون آوردنش از بين میره... اين آخر بدبخت بودنه كه به كسی بگی، گاهی حالم رو بپرس. هميشه ديدن يه پيام ناگهانی یا شنيدن يه سلام بی هوا از آدمی كه انتظارش رو می‌كشی، میتونه حال و روزت رو عوض كنه. گاهی آدم، خودش رو گم و گور می‌كنه، فقط به اين اميد كه يه نفرِ «بخصوص» سراغش رو بگيره. بر خلاف تصور، خوشحال كردن آدمِ غمگين، خيلی سخت نيست. فقط كافيه وانمود كنی، به يادش هستی.»

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۹۵ | برنامه‌ی کاری خرداد

شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴، 14:34

برنامه‌ی‌ ماه بعد رو هواست!

طبق معمول کمبود نیرو دارن و تهش هرچی شیفت روی زمین بمونه احساس میکنن رسالت منه تا اونا رو بردارم چون مجردم! /:

البته که کلاً یه مدلیه اخلاق و مدل کار کردنم تو شیفتای شلوغِ عصر اینجا که اگه متأهل هم بودم فکر نمیکنم تغییری در وضعیتم ایجاد میشد... مظلومِ مادر... :)))

یکی از بچه‌ها چند وقت پیش می‌گفت اولین بار که باهات شیفت بودم اینجا برگام ریخت و تو دلم می‌گفتم این چه موجودیه که نه چیزی میخوره اینجا، نه استراحت میکنه و نان استاپ همش داره کار میکنه. همچین نیروهای خدومی هستیم ما، باید ۱۰۰ ساعت اضافه کاری تشویقی برام رد کنن :))

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۹۴ | خدایا شکرت :)

شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴، 8:24

خدایا شکرت که یک روز دیگه ما رو لایق زندگی کردن دونستی و بهمون حیات بخشیدی :)

لطفاً این هفته رو برامون آروم و زیبا رقم بزن و با خوشحالی‌های یهویی سورپرایزمون کن :)

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۹۳ | برگشتن به زندگی

جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۴، 22:25

برگشتن به زندگی مثل بالا اومدن از ته یه چاه عمیقه. گاهی خودتو بالا می‌کشی و به نور نزدیک میشی اما یه لحظه طناب رها میشه و می‌افتی پایین‌تر از جایی که بودی و دردش عمیق‌تر میشه چون فکر کرده بودی دیگه تموم شده...

بعضی دردها نمیرن و فقط سکوت می‌کنن. پشت خنده‌ها، پشت شلوغی روزها یه جایی ته قلبم نشستن. گاهی فکر می‌کنم تموم شدن، بعد یهو با یه جمله، یه آهنگ، یا حتی یه نگاه، برمیگردن...

می‌دونی گاهی زندگی همینه: هم زمان غم داشتن و ادامه دادن، هم‌ زمان خسته بودن و لبخند زدن و این هم‌ زمانی، شجاعانه‌ترین شکل زنده ‌بودنه...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۹۲ | اَصْبِرْ حَتّى تَأْتِيَ الْأَحْدَاثُ الْجَمِيلَةُ

جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۴، 9:18

به شادی می‌رسیم از غم، همینجوری نمیمونه...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۹۱ | چاق خوشحال یا لاغر ناراحت؟

پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴، 20:17

درحالیکه دارم میشم ۱۲۰ کیلو، دلم چیزبرگر میخواد ):

خدایا توبهههه :))))))

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۹۰ | پایداری مود انزوا

پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴، 19:46

دیروز اتفاقی یکی از دوستامو تو محل کار دیدم که بعد از تعطیلات عید ندیده بودمش. فکر کرده بود من الان با بقیه‌ی دوستام بیرون میرم یا صحبت میکنم!

بهش گفتم با دود میتونید بهم پیام بدید یا نامه ببندید پای کبوتر و بفرستید برام :)))

خودمم باورم نمیشه نزدیک دو ماهه کنج عزلت گزیدم و هیچ ارتباطی با دوستام ندارم. احساس میکنم به این تنهایی و انزوا عادت کردم و انسان گریز شدم...

آیا قصد خروج از این حالت رو دارم؟! تو این شرایط خیر :): همچنان حس میکنم یک طرف زندگیم فلج شده و کاری از دستم برنمیاد براش...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۸۹ | برش‌های غم‌انگیز شغلی

پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴، 19:30

سیستم کاری جالبی داریم...

کسی که میدونیم داروی مخدری استفاده میکنه رو میاریم تو بخشی که دسترسی به اون دارو خیلی ساده‌ست و بعد بقیه رو به چالش می‌کشیم که شماها باید مراقب باشید که فلانی به دارو دسترسی پیدا نکنه و برای اونها تنش ایجاد می کنیم /:

امروز شنیدم که ظاهراً بچه‌ها از سر دلسوزی گفتن که بنده خدا رو بفرستید یه جایی مشغول به کار بشه که اینقدر دسترسی آسونی نداشته باشه و در جواب گفتن فلانی که تهش از مصرفش قراره بمیره حالا چه فرقی داره تو کدوم بخش باشه؟!... واقعاً ناراحت شدم از شنیدن این حرف ):

حتی ناراحت میشم وقتی می‌بینم بقیه چقدر استرس دارن که یه وقت حواسشون نباشه و مثل سابق دارو با آب مقطر جایگزین بشه و تهش اونا مواخذه بشن...

لعنت به این سیستم معیوب!

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۸۸ | باران بهاری

پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴، 19:13

چه روز بارونی قشنگی بود :)

[دل من کلبه‌ای بارانیست و تو آن باران بی‌اجازه‌ای که ناگهان در احساس من چکه می‌کنی...]

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۸۷ | باران ببار بر بام من

پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴، 14:30

مثل باران بهاری که نمی‌گوید کی
بی خبر در بزن و سرزده از راه برس

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۸۶ | فیلِ دلتنگ

پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴، 7:8

شنیدم ماهی‌ها حافظشون خیلی کوتاهه،
در حد چند ثانیه!
ولی فیل‌ها هیچی از یادشون نمیره، هیچی!
من اون لعنتی رو خیلی دوست داشتم، چشم‌هاش آدم را به مرز نابودی می‌کشوند...
واسه همین احساس کردم دارم آبششم رو از دست میدم و جاش خرطوم در میارم!

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۸۵ | چهارشنبه‌های بی سر و ته /:

چهارشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۴، 17:20

روز کاری خود رو چگونه گذراندید؟
_ صبح با جلسه و گوش سپردن به سخنان بی منطق و رواعصاب مسئول!
_ عصر با خرابی دستگاه‌ها و خستگی فراوان!

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۸۴ | امیدواری…

سه شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۴، 21:57

امیدوارم رها بشید، از رنج‌هایی که در موردش با هیچ‌ کسی صحبت نمی‌کنید.

امیدوارم برنده بشید، توی جنگ هایی که در سکوت باهاشون دست و پنجه نرم می‌کنید.

امیدوارم برسید، به همون هدفی که صبح تا شب بهش فکر می‌کنید.

امیدوارم اونجوری که دوست دارید حل بشه، همون مشکلی که توی خلوت و شلوغی توی ذهنتونه و داره وجود شمارو داغون می‌کنه بدون اینکه بقیه بفهمن.

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۸۳ | گمان بد

سه شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۴، 17:48

«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ»

گاهی وقت‌ها اتفاقی چیزی رو می‌بینیم که اصل داستان رو نمیدونیم اما همون دیدن نصفه و نیمه گمان بدی رو تو دلمون نسبت به اشخاصی به وجود میاره.

خدایا بهمون این قدرت رو بده که با روایتی که کاملش‌ رو نمیدونیم و با وقایعی که کاملش‌ رو ندیدیم کسی رو قضاوت نکنیم و گمان بدی نداشته باشیم و دور بمونیم از این گناه.

گرچه همون دیروز به محض دیدن اون صحنه تو دلم از خدا خواستم این گمان بد رو نسبت به این افراد تو دلم به وجود نیاره، اما الان یهو دلم لرزید از اینکه نکنه روزی اینقدر ساده بخوام قضاوتشون کنم.

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ
صفحه بعد
© 𝓑𝓮𝔂𝓸𝓷𝓭 𝓞𝓷𝓮 𝓓𝓲𝓶𝓮𝓷𝓼𝓲𝓸𝓷
طراح قالب: وبلاگ :: webloog
جدیدترین‌ها
  • ۶۴۱ | پاییز قشنگم یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۴
  • ۶۴۰ | جشن شکوفه‌ها یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۴
  • ۶۳۹ | برچسب دیواری یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۴
  • ۶۳۸ | خبر خوشحال‌کننده یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۴
  • ۶۳۷ | روز نو یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۴
  • ۶۳۶ | شکرگزاری شنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۴
  • ۶۳۵ | ذوق قلبم ♡ شنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۴
  • ۶۳۴ | هرکه را رزق به اندازه دهد شنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۴
  • ۶۳۳ | غبار غم برود… شنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۴
  • ۶۳۲ | بازگشت شنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۴
  • ۶۳۱ | وراجی کردن جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴
  • ۶۳۰ | خواب پریشان جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴
موضوعات
  • فیلم و سریال
آرشیو
  • شهریور ۱۴۰۴
  • مرداد ۱۴۰۴
  • تیر ۱۴۰۴
  • خرداد ۱۴۰۴
  • اردیبهشت ۱۴۰۴
  • فروردین ۱۴۰۴
امکانات