۱۰۸ | شانهات را دیر آوردی سرم را باد برد
نمیدانم آیا میتوانم باز هم سرم را بر شانههای شما بگذارم و اشک بریزم؟ با دستهای فروافتاده و رخوت خواب آوری که از پس آن همه خستگی به سراغ آدم میآید به شما پناه بیاورم؟ بیآنکه کلامی حرف بزنید یا به ذهنتان خطور کند که من چرا گریه میکنم؟ چه مرگم است؟ بیآنکه بپرسید من کهام؟ از کجا آمدهام و چرا اینقدر دل دل میزنم، مثل گنجشکی باران خورده؟
------------------------------
آنقدر شبها به ستارهها نگاه کردم که شاید او هم به آسمان نگاهی انداخته باشد هرچند گذرا، آنقدر به پرندهها چشم دوختم که شاید از بالای خانهاش گذر کرده باشند و آنقدر به نسیم سلام کردم که شاید صدای مرا به گوش او برساند، ولی کمترین اثری از او نیافتم.
------------------------------
آنچه را که میبایست از دست میدادم، داده بودم. خودم را فنای چشمهایی کرده بودم که شاید از پیش هم زندگی مرا زهرآلود کرده بود و انگار به دنیا آمده بودم که در هجران چشمهایی سیاه و براق بسوزم. به جست و جوی آن چشمها در گردونهای افتادم و تاوانی پرداختم که شاید در توانم نبود.
| برشهایی از کتاب پیکر فرهاد _ عباس معروفی |