۱۳۲ | سکوت
امروز یهو یاد خاطرات ماههای اول شروع کارم افتادم...
وقتی تازه مشغول به کار شده بودم، طبق روال همیشگی زندگیم نمیتونستم با کسی ارتباط برقرار کنم و صمیمی بشم و خب حرف نمیزدم با کسی، بعد بچهها فکر میکردن عجب دختر باسیاستی که آروم میاد و میره و همه چیز رو داره آنالیز میکنه! بعد از چند وقت که بچهها خودشون سعی کردن من رو وارد جمعشون کنن و باهام حرف میزدن، ازم پرسیدن چرا اینقدر ساکتی؟ من هم صادقانه بهشون گفتم من تا ازم سوال نپرسید نمیدونم باید چی بگم و به خاطر همین حرفی ندارم بزنم باهاتون و دلیلش مغرور یا تخس بودنم نیست به خدا :)) بعد از اون هم هر همکار جدیدی بهمون اضافه شد من قشنگ چند ماه از بچهها تو روال ارتباط گیری با همکار جدید عقب بودم :))
به هرحال دنیا در کنار آدمهای شلوغ و شیطون و اجتماعی، به منزویهای درونگرا هم نیاز داره و کاریمون نمیشه کرد :))
به خدا ما هم بچههای خوبی هستیم فقط باید خودتون سر حرف رو باهامون باز کنید وگرنه ما جونمون بالا میاد تا بتونیم یه سوژه پیدا کنیم که درموردش صحبتی کنیم... ما گناه داریم خب، خودتون بیاید با ما دوست بشید...