۴۳۱ | جملهی شیرین
یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۴، 22:44
بعد از ۱۹۷ روز، وسط گریه کردنم خندیدم... یه خندهی واقعی، یه خوشحالی شیرین... :)
تو دلم کارخونهی قند آب کنی راه افتاد وقتی شنیدم که میدونه حقیقی بوده و دروغی نگفتم... هیچی برام ارزشمندتر از این نیست که حالا میدونم با وجود تمام دلخوریها، روی حقیقیترین احساسات درونیم برچسب دروغ نخورده...
من یه بهار خوشحالم... مهم نیست فردا و فرداها چطور سپری میشن، مهم اینه که خدا با شنیدن یه جمله انگار بهم عمری دوباره بخشید... خدایاشکرت برای قندی که به لحظاتم بخشیدی ♡
sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ