۶۰۹ | بدون عنوان
واقعیت اینه که حتی بعد از برقراری صلح هم باز اونطوری که با بقیهی بچهها حرف میزنه و شوخی میکنه، نه با من کاری داره، نه حرفی میزنه، نه شوخی میکنه... شاید در طول چندین ساعت مثلاً یک جمله با من مستقیم حرف زده باشه یا شوخی کرده باشه... نه که گلایهای کرده باشما، ولی خب اگر تو صلحش منم واقعاً مثل بقیه بودم، با منم مثل بقیه حرف میزد، با منم شوخی میکرد، منم آدم حساب میکرد، به جایی نمیرسیدم که دیشب بخوام بهش پیام بدم...
من که با کوچیکترین حرفش کلی ذوق میکردم و خوشحال میشدم اونقدر پرتوقع نیستم که بخوام زیاده خواهی کنم اما خب حتی تو برخوردهای عادی و روزمره هم تفاوت رفتارش با من و بقیه واضحه و شاید دلیل اینهمه دلتنگی و بغض من همین باشه وگرنه اگر عادی رفتار کنه من اونقدر خجسته هستم که با یه جمله، تا دو روز شاد باشم... اما چه میشه کرد؟ حرفی هم بزنم میشه زیاده خواهی و وابستگی و از این چیزا! توقع دیده شدن و مورد توجه بودن به اندازهی بقیه توقع فضایی و عجیبی هست؟
واقعاً دلم تنگ شده برای اینکه یه جا اسمم رو صدا بزنه و یه حرفی رو مستقیم به من بزنه... دلم تنگ شده برای اینکه جلوی بقیه یه شوخی هم با من کنه... دلم تنگ شده یه جا بگه فلانی قهوه میخوری؟... دلم تنگ شده یه جملهی عادی درخطابم بگه که چه میدونم خودکار داری؟ اون کاغذ رو بده به من... دلم تنگ شده منم استوری میذارم لایک کنه... نمیدونم تو ذهنش به چی فکر میکنه ولی واقعاً کجای این اتفاقات عادی اینقدر عجیبه؟ غیر اینه که این کارهای عادی قرار نیست زحمتی براش داشته باشه اما من رو تا مدتها خوشحال نگه میدارن؟
نمیدونم شاید من زیادی حساس شدم و همه چیز عادی و نرماله...