۶۳۵ | ذوق قلبم ♡
میدونی امروز تو اون لحظه چه حسی رو تجربه کردم؟ دقیقاً همون حسی که دو سال پیش وقتی برای اولین بار برام چیزی رو فرستاد تجربه کردم. یه حس تعجب به همراه یه ذوق عجیب که ببین کی اینجااااست :) دقیقاً همون حسی که دو سال پیش وقتی به پیاماش جواب میدادم و منتظر بودم سین کنه و بهم جواب بده، تجربه میکردم، یه جور چشم انتظاری شیرین که با یه شوق و ذوقی چشم انتظار یه واکنشی ازش...
تو شروع هفته، با یه اتفاق به ظاهر ساده، اونقدر قلبم اکلیلی شده که تمام ذوقی که تو قلبم داشت خاک میخورد انگار دوباره شکوفا شده... دلم گرم شد به اینکه دلخوشیها کم نیست و هنوزم کلی دلیل برای خوشحالی وجود داره... :)
میدونی دنبال هیچ اتفاق عجیب و غریبی نیستما، نه پرتوقعم، نه روم زیاد شده، نه دنبال یه سوژه برای وراجیم اما ته دلم یه حالیم که مطمئنم اگر یه روزی، یه جایی، دوباره میتونست بهم اعتماد کنه، تمام تلاشم رو میکردم که از اعتمادش پشیمون نشه... اونقدر این مدت به همه چیز فکر کردم، به حرفایی که باید میزدم و نزدم، به جاهایی که باید سکوت میکردم و نکردم، به خوبیهایی که باید میکردم و نکردم، به لذتی که باید از تمام لحظات این ارتباط میبردم و نبردم، که حس میکنم حیفه اگه همه چیز با اون تلخی و خاطرات ناراحت کننده تموم بشه... میدونم شاید نشهها، ولی اگر میشد حال قلبم زیباترین میشد ♡
با کلی علاقه، به دور از وابستگی ناسالم، با یه قلب اکلیلی، آرزو میکنم خاطرات خوبم رو دوباره بتونم تجربه کنم... نمیدونم چطوری توضیح بدم اما یه چیزی تو وجودم فرق کرده که بهارِ درونم دیگه اون بهار چند ماه قبل نیست و بابت این تغییر من اون رو لایق یه حال خوب و اکلیلی شدن میدونم. امروز وقتی قلب بهار ذوق میکرد ذوق میکردم براش و دلم میخواست همیشه همینجوری ذوق زده و شاد ببینمش...
امیدوارم کلی از این اتفاقات به ظاهر کوچولوی خوشحال کننده برام بیفته و کلی ذوق کنم بابتشون... :)