𝓑𝓮𝔂𝓸𝓷𝓭 𝓞𝓷𝓮 𝓓𝓲𝓶𝓮𝓷𝓼𝓲𝓸𝓷

  • خانه
  • آرشیو
  • نوشته‌ها

۷۰۹ | شب تولد…

چهارشنبه ۹ مهر ۱۴۰۴، 21:5

درست نمیتونم بگم چند سال از اولین باری که دیدمش میگذره و نمیدونم تا قبل از جایی که یه دونه‌ی برف تو قلبم شروع به درخشش کنه چند بار دیده بودمش و متوجه حضورش نشده بودم و حتی درست اسم و فامیلش رو نمیدونستم؛ اما میدونم این چهارمین مهری هست که به خوبی می‌شناسمش و سومین مهری هست که تو این تاریخ قلبم اکلیلی میشه براش و ذوق تولدش رو دارم :)

توصیف دقیق این حس از یه جایی به بعد خیلی سخت شد چون هرچیزی در نهایت متهم به وابستگی و دنبال سرگرمی بودن میشد اما حالا اینجا تو خلوت خودم حداقل میتونم بیان کنم که این روزها بیشتر از همیشه دوستش دارم و بیشتر از همیشه دلتنگم براش. روی این دونه‌ی برف درخشان خیلی وقته که نمیشه اسم دوست، پارتنر، کراش یا هرچیز دیگه‌ای گذاشت! این دونه‌ی برف مدتهاست که بخشی از قلب و وجود منه و جدا شدن ازش ممکن نیست...

یادم نمیاد قبل از درخشش این دونه‌ی برف، دوست داشتن چه تعریفی تو ذهن و قلبم داشت اما میدونم که تجربه نکرده بودمش و تازه وقتی که با قندجان آشنا شدم فهمیدم تا چه حد میتونم دوست داشته باشم، دوست داشته بشم، اکلیل از قلبم بزنه بیرون، احساس خوشحالی کنم و... قندمن، قلب من، دونه‌ی برف درخشانم انگار رسالتش در زندگی من این بود که بیاد و بهم یادآوری کنه که همه چیز خیلی عمیق‌تر و زیباتر از چیزی میتونه باشه که من تصور میکنم...

درسته که چالش و دلخوری کم نداشتیم، درسته که یه جاهایی احتمالاً دلش میخواست سر به تنم نباشه، درسته که یه جاهایی از شدت فشار عصبی دلم میخواست سرمو بکوبونم تو دیوار، اما تهش من اینجام دلبسته‌تر از همیشه و اون تو قلبمه عزیزتر از هر زمان دیگه و حالا واقعی‌تر از همیشه جون و قلبم میره براش و نمیخوام کوچیکترین حس بدی از طرف من بهش القا بشه یا خدایی نکرده آسیبی از من بهش برسه...

دوست داشتم تو شب تولدش اینجا بنویسم که چقدر قلب و جون و عشقه و چقدر خوشحالم که پازل زندگیم جوری چیده شد که یک جایی این شخص در مسیر زندگیم قرار بگیره و اکلیلی‌ترین خاطرات رو برام بسازه. دلم میخواست اینجا آرزو کنم که یه روزی دوباره بتونم شیرینی حضورش رو بچشم. دوست داشتم ثبت کنم که چقدر منتظر روزیم که بتونم یه مکالمه‌ی آروم و صمیمی باهاش داشته باشم و بهش بگم چقدر دوستش دارم و چقدر تلاش کردم جوری باشم که حداقل پیش خودم احساس کنم حالا لایق این دوستی و این حضور پرمهر هستم. میدونم که شاید دیگه هیچوقت نتونم باهاش مکالمه‌ای درمورد احساسم داشته باشم اما امشب به مناسبت تولدش فکر میکنم به جای شب تولد غمگین خودم، شاید من به اندازه‌ی یک آرزو پیش خدا سهم داشته باشه و آرزوم اینه که یک جایی بتونه بهم اعتماد کنه و باهام حرف بزنه… :)

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ
© 𝓑𝓮𝔂𝓸𝓷𝓭 𝓞𝓷𝓮 𝓓𝓲𝓶𝓮𝓷𝓼𝓲𝓸𝓷
طراح قالب: وبلاگ :: webloog
جدیدترین‌ها
  • ۸۲۲ | تپلی دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴
  • ۸۲۱ | برشی از زندگی در ایران دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴
  • ۸۲۰ | دوست داشتن کوالایی دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴
  • ۸۱۹ | کامنت پرحاشیه! دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴
  • ۸۱۸ | برنامه‌ی کاری آبان دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴
  • ۸۱۷ | حقوق دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴
  • ۸۱۶ | لانگ چهارشنبه دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴
  • ۸۱۵ | حافظه‌ی ماهی قرمزی دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴
  • ۸۱۴ | بخش جدید یکشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۴
  • ۸۱۳ | تغییرات کاری یکشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۴
  • ۸۱۲ | خانمِ لانگ زاده! :)) یکشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۴
  • ۸۱۱ | سفر کرده یکشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۴
موضوعات
  • فیلم و سریال
آرشیو
  • مهر ۱۴۰۴
  • شهریور ۱۴۰۴
  • مرداد ۱۴۰۴
  • تیر ۱۴۰۴
  • خرداد ۱۴۰۴
  • اردیبهشت ۱۴۰۴
  • فروردین ۱۴۰۴
امکانات