۷۷۸ | باورم کن
درحالیکه امروز قرار بود برم سر کار پاره وقتم، این رفتن رو برای همیشه کنسل کردم چون دلم نمیخواست روزی این موضوع به گوشش برسه و خدایی نکرده درمورد حواشی اون شخص بشنوه و بخواد پیش خودش فکر کنه که اگر بهار داره با فلانی کار میکنه از کجا معلوم که پشت سر این داستان، ماجرایی نباشه؟ این یعنی دیدگاهش برام مهمه. چرا مهمه؟ چون تو قلب و مغز من این شخص برام عزیزه. چرا عزیزه؟ چون از روز اول اونقدر احساس نزدیکی بهش داشتم که انگار عضوی از خانوادهی منه...
حالا با این وجود فکر میکنه نظرش برام مهم نیست! یه وقتایی میگم کاش میشد از فکرای تو سرم که تو این وبلاگ تبدیل به کلمه شدن اسکرین شات بگیرم و براش بفرستم اما بعدش پشیمون میشم و فکر میکنم وقتی باورم نداره چه فرقی میکنه این چیزا؟ درنهایت حتماً میخواد فکر کنه به نیت اینکه اون بببینه یه حرفی رو زدم و واقعیت نداره... غمگین شدم... ):