۷۹۸ | خاطره
یهو نمیدونم چرا یاد یه خاطرهای افتادم! :)
چند سال پیش دوستم از یه بنده خدایی خوشش میومد و جای اینکه بره با پسره حرف بزنه، دهن ما رو سرویس کرده بود و هی فانتزی میساخت که حتماً اونم ازش خوشش میاد. بعد پسره چون از لحاظ ظاهری خیلی خاص هم نبود، این پیش خودش فکر میکرد هیچ دختری سمت این پسر نمیره و الان اگر ایشون بره بهش پیشنهاد بده پسره صددرصد قبول میکنه. یه شب بهش گفتم میخوای من برم بهش بگم؟! یعنی شما ببین چه پدری از ما درآورده بود که راضی بودم من برم از طرفش حرف بزنم ولی این دوستم دست از سر ما برداره! :))
شاید باورتون نشه اما واقعاً رفتم به پسره گفتم که آقای دکتر، فلانی از شما خوشش میاد، لطفاً برید عین آدم باهم حرف بزنید و اگه ازش خوشتون نمیاد بهش بگید که بیخیال شه! /: میثم جان نمیدونم الان کجایی ولی باور کن از یه جایی به بعد حالم از اسمت بهم میخورد از بس شنیده بودمش!
الان بعد چند سال اگه شرایط مشابهی پیش بیاد این کارو نمیکنم ولی اونموقع به نظرم بهترین کار بود چون بعدش رفتن با هم حرف زدن و دختره فهمید که این پسر مناسبش نیست و پروندش بسته شد...
خلاصه که پیش من از کراشاتون نگید چون من هم دلم کوچیکه و هم اعصابم ضعیفه و یهو میرم به کراشتون میگم! :))