۱۲۹ | در انتظار یک معجزه
نیاز دارم به یه اتفاق خوب... از اون اتفاقات که بعد از افتادنش مثل خری که بهش تی تاپ دادن نیشم باز بشه و تا ساعتها مثل دیوونهها مدام لبخند بزنم... از اون اتفاقات که اونقدر ذوق کنم به خاطرش که اکلیل از چشمام بزنه بیرون... از اون اتفاقات که باورم نشه افتاده...
نیاز دارم به آشتی بعد از چند ماه قهر... به فرصت دوبارهای که نور رو به زندگیم و ذوق رو به قلبم برگردونه... به نوتیفیکیشنهای خوشحالکنندهای که با لبخند نگاهشون کنم و با هیجان پیامها رو باز کنم...
تو چهار ماه اخیر واقعاً از ته دلم بابت هیچی ذوق نکردم... دلم این دلمردگی رو نمیخواد... دلم بهار خوشحال قبل رو میخواد و تا زمانی که ندونم من رو بخشیده و بهم فرصت داده بهار که نه، بلکه زمهریرم، چلهی زمستونم...
کاش میشد برم بهش پیام بدم و بگم «برگرد سفر طول کشید ای نفس سبز، تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟»