۱۷۵ | در آستانهی ۲۷ سالگی با قلبی پر از دلتنگی…
دیشب دلم میخواست بهش پیام بدم و باهاش حرف بزنم... دلم میخواست یادش بندازم که هنوزم دلتنگشم، که هنوزم برام عزیز و باارزشه...
ولی منصرف شدم! چون میتونستم حدس بزنم ممکنه دوباره مثل قبل، یه فکر عجیب بیاد سراغش و فکر کنه دارم براش قیافه میگیرم یا نقش بازی میکنم، یا هرچیز بی اساس دیگهای مثل همینها و بعد هم با دلخوری یا تندی جواب بده...
نه اینکه از اون رفتاراش مثل قبل ناراحت بشم چون راستش یه جورایی عادت کردم به این سوءتفاهمها و تندیهای بعدش اما خب حالا دیگه نمیخوام حتی برای یک لحظه، دلیل آزارش باشم، حتی اگر اون درمورد من متقابل این نظر رو نداشته باشه...
تمام این مدت، ته دلم یه امید کوچیک داشتم که تا قبل تولدم یه اتفاق خوب بیفته، یه چیزی که لبخند بیاره، یه نوری که از توی تاریکی بیرونم بکشه ولی با این روند، حس میکنم امسال تولدم قراره غمگین باشه، بی نور، بی هیجان، بی حال...
و من چند روز دیگه در بی ذوقترین حالت ممکن، قراره ۲۷ ساله بشم… :):