۲۰۱ | میخواهم زنده بمانم…
امروز برای اولین بار، سروصداهایی که این روزها تو خیلی از شهرها شنیده میشه، به گوشم رسید. قبل از ساعت ۱۲ ظهر بود، تو محل کار بودیم که ناگهان صداهایی واضح اومد و فضای اطراف پر شد از اضطراب و نگرانی. اون لحظهها واقعاً ترسناک بودن و تو دل همون ترس، دلم لرزید...
ناخودآگاه دلتنگی بهم هجوم آورد. دلتنگی برای اون خودِ خوشحال قبلم، برای آدمهایی که روزی نزدیکترین بودن، برای قند جانم، برای لحظههایی که ساده بود و بیتشویش...
جدا از استرس امروز، قلبم یهویی مچاله شد از غم دوریها. شاید عجیب باشه، اما وسط صدای هشدار و نگرانی، یهو یادم اومد چی بود و چی شد و چقدر از بعضی چیزها هنوز دلخوریم و چقدر دلم یه اتفاق خوب میخواد، یه دلخوشی کوچیک وسط این تاریکی...
عصر به چند نفر از دوستام پیام دادم، بعضیا رو حضوری تو محل کار دیدم و برای بعضیها هم سلامی فرستادم، حتی اگه جوابی نیاد. تو این لحظات فقط دلم نمیخواد توی این حال و هوا، با بار دلخوری و دلتنگی بمیرم...
میخوام زنده بمونم، به امید روزهایی که قراره خوشحالکننده باشن. به امید خندههایی که از ته دل باشن. به امید برق اکلیل روی صورتم وقتی آفتاب بهش میتابه...