۲۱۵ | مشورت با شما :)
فرض کنید کسی توی زندگیتون هست که خیلی دوستش دارید، کسی که براتون عزیز بوده و هنوزم هست. حالا تصور کنید چند ماه قبل، ناخواسته و فقط از روی بیفکری، واقعاً بدون نیتی منفی درمورد این شخص یا قضاوتی ناعادلانه، حرفی بهش زدید که باعث رنجشی عمیق شده. از همونجا، رابطهای که بینتون بود، نه فقط سرد، که تقریباً نابود شده و بعد هم اون شخص حرفهایی بهتون زده که مطمئنید برداشت درستی از احساس شما نداشته اما هرچقدر سعی کردید توضیح بدید، قانع نشده و پافشاری کرده روی تصورات خودش و شما هم فکر کردید حق با اونه و دلخوریش بجاست و فقط باید زمان بگذره اما ماهها گذشته و هر تلاشی برای گفتگو، به سوءتفاهم جدیدی ختم شده و حالا به این نقطه رسیدید که هنوزم دوستش دارید اما سکوت کردید چون نمیدونید راه درست چیه. چون نمیدونید چی بگید که فهمیده بشه و تبدیل به یک دلخوری تازه نشه.
اون شخص در محیطی که شما رو میبینه، با همه گرم و صمیمیه، میخنده، حرف میزنه اما با شما؟ سکوت، بیمحلی، نادیده گرفتن. انگار دقیقاً میدونه چطور میتونه به قلبتون زخم بزنه؛ با همون نگاههای رد شده، با همون رفتارهای عمدی که میدونه چقدر براتون سنگینه. از طرفی اون معتقده ایراد از رفتارهای شماست و اون پیشقدم برای صلح بینتون بوده و شما کسی هستید که اصطلاحاً براش قیافه گرفتید و اون هم در جواب رفتار شما این واکنشها رو داره نشون میده و منصف هم بخوایم باشیم یه جاهایی شاید رفتار شما و حتی لجبازی کردنتون با خودتون و دیگران، چیزی نیست که بشه انکار کرد و نمیشه گفت شما صددرصد رفتار خوبی تو این مدت نشون دادید.
میدونم شاید از بیرون همه چیز ساده به نظر برسه اما برای من سختی این وضعیت دوچندان شده چون ایگنور کردن آدمها برام سخت نیست و اگر بخوام، واقعاً میتونم یک رابطه رو برای همیشه تموم کنم. اما در مورد این آدم نمیتونم چون هنوز هم برام عزیزه، هنوز هم دلتنگش میشم، هنوز هم بهش فکر میکنم و نمیخوام پایان این رابطه پررنگ، اینقدر تلخ و ناگفته باشه...
همهی رابطهها یک روزی تموم میشن، اما فرق هست بین تموم شدنی که با احترام و خاطرهی خوب همراهه با تموم شدنی که توش سکوت هست، بیرحمی هست، نگاههای سرد و نادیده گرفتنهایی که بوی کینه میده هست...
نمیخوام توی ذهن اون آدم، تصویری از من مونده باشه که با واقعیت قلبم فرسنگها فاصله داره. تصویری که با سناریوهای ذهنی ساخته شده نه با حقیقت دوستی و علاقهای که من داشتم. من هنوز هم دلم میخواد این سوءتفاهم پاک بشه، اما واقعاً نمیدونم از چه راهی...
میدونم منو نمیشناسید و از جزئیات چیزی نمیدونید، اما اگر جای من بودید، با همین اطلاعات کلی، چه میکردید؟ باهاش حرف میزدید؟ فاصله میگرفتید؟ یا با وجود تلخی، هنوز سعی میکردید نشون بدید نیتتون از اول هم بد نبوده؟
راستش ذهنم قفل کرده. حس میکنم تو این دوراهی بین موندن و رفتن، دنبال یک نشونهم. فکر کردم شاید اگر اینجا از دلتنگیهام بنویسم، بین حرفهای شما، اون نشونهای که لازم دارم رو از کائنات بگیرم...
اگر جای من بودید، چی کار میکردید؟ سکوت رو ادامه میدادید یا حرف دلتون رو به امید یک معجزه، برای چندمین بار میزدید؟ وقتی هنوز دوستش دارید، فاصله میگرفتید یا سعی میکردید تو رفتار خودتون تغییراتی ایجاد کنید تا اون شخص دلگرم باشه به واقعی بودن صلح از جانب شما و بتونه خودش هم صلح رو در پیش بگیره؟ به نظرتون سکوت بهتره یا هنوز هم میشه از دل این سکوت، راهی به سمت فهمیده شدن پیدا کرد؟