۳۴۹ | کارت هزار آفرین تقدیم به بهار
بعد از چند ماه، امشب با یکی از دوستام رفتم بیرون. برام جالب بود که بعد از یه مکالمهی دوست نداشتنی، جای اینکه مثل سابق تمام انرژیم از دست بره و گریه و زاری راه بندازم و با همه قهر کنم، خیلی ریلکس و پرانرژی آرایش کردم و لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون...
کلی پیاده روی کردیم، کلی گفتیم و خندیدیم، خریدای جذابی انجام دادیم، غذاهای خوشمزهای خوردیم و برگشتیم خونه... وقتی رسیدم خونه خیلی سرحال و پرانرژی لباسای کمدم رو مرتب کردم و بعدش اتاقم که انگار اونجا بمب ترکیده بود رو جمع کردم و الان هم خیلی خوشحال و شاد و خندان دارم پست میذارم...
باورم نمیشه من همون دختریم که با یه اخم و بداخلاقیش اونقدر بهم میریختم که حتی وقتی مطمئن بودم دو ساعت بعد آشتی میکنیم اما پیام میدادم به بچهها و برنامهی بیرون رفتن رو کنسل میکردم و میرفتم خونه و تا ساعتها افسرده بودم و گریه میکردم... چه معجزهی عجیبیه این پوست کلفت شدن، چه برکت بزرگیه این بزرگ شدن، چه ترکیب برگ ریزونیه این علاقهای که همراه شده با پوستِ کلفت و سِر شدن...
نمیدونم شاید فردا صبح که از خواب بیدار بشم دل نازکتر از یه پروانهی یک روزه باشم و دلم نخواد قوی باشم، اما الان دوست داشتم به خودم افتخار کنم که میتونم بعد اینکه محبوبم با یه سری قضاوت اشتباه و سوتفاهمات عجیب من رو تبدیل به گناهکار داستان کرده و نمیخواد باور کنه شاید یه جاهایی هم حق با من باشه و مستحق این حجم آزار نباشم، به خودم مسلط باشم و به زندگی عادیم بپردازم...
کاش میشد همیشه اینقدر پوست کلفت و آروم باشم... کاش میشد همیشه تا این حد بدون وابستگی و کاملاً رها دوستش داشته باشم...