۷۶۲ | خاطرات فراموش شده
همکارم داشت تعریف میکرد که دخترش گفته بعد کنکور میخواد بره تو کافه کار کنه و با شنیدنش یهویی یه خاطرهی فراموش شده رو به خاطر آوردم...
ترم ۳ دانشگاه که بودم، یه دوره کاملاً بدون برنامه ریزی قبلی، شدیداً این موضوع رفت تو مغزم که من باید کار کنم و تو همون دوران خیلی اتفاقی یه استوری دیدم که یه کافهای دنبال نیروی کار خانومه که به عنوان ویتر تو اون کافه مشغول بشه و منم خیلی مصمم رفتم که این شغل رو تصاحب کنم! (تا قبل دیدن اون استوری من هیچوقت به اینکه میتونم تو چنین فضایی کار کنم، حتی فکر هم نکرده بودم!)
من و یکی از دوستام رفتیم به اون کافه تا صاحب کافه با من مصاحبه انجام بده و خب درنهایت صاحب کافه اوکی داد و قرار شد من به عنوان ویتر برم ولی چون به نظر از پس کار برمیام کم کم کارای حرفهای رو بهم یاد بدن و از ویتر تبدیل به باریستا بشم.
ته داستان چی شد؟ هیچی دوستان! من چون خیلی خودجوش تصمیم گرفته بودم وارد این کار بشم به محض بیان کردنش با مخالفت شدید مامانم مواجه شدم و قضیه کنسل شد و من حتی یک روز هم به عنوان ویتر فعالیت نکردم! D: