۶۱۳ | وابستگی
به این فکر میکردم که مدتهاست من تو محل کار از تمام هم سن و سالهام شیفت بیشتری میام و تایم زیادی سرکارم. مثل تمام آدمهای نرمال تو محیط کارم با همکارام چه خانم و چه آقا ارتباط دارم و منزوی و گوشه گیر نیستم. وقتایی که شیفت نیستم یا با دوستام بیرونم، یا با خانواده وقت میگذرونم، یا باشگاهم. فیلم میبینم و کتاب میخونم. با آدمهای جدید آشنا میشم و به فکر آیندم هستم. الان هم که یه شغل پاره وقت پیدا کردم. چند وقت دیگه هم که آنلاین شاپ خودم رو راه میندازم. برنامههای کاریم ثبات پیدا کنه کلاس ساز رو هم استارت میزنم. مراقب خورد و خوراک و خوش گذرونیمم که هستم. از لحاظ مالی و ظاهری و سلامتی هم که چند وقته سعی میکنم مراقب باشم... حالا درمجموع درکنار همهی اینها، چرا روم برچسب «وابستگی» میخوره که انگار نشستم یه گوشه و زانوی غم بغل گرفتم و دارم تو زندگیم درجا میزنم؟ کجای زندگیم عقب موندم از دوست و رفقام که علتش «وابستگی» باشه؟ دیگه باید چی کار بکنم تو زندگیم که نکردم که ثابت بشه ریتم نرمال زندگی هم سن و سالهای من همینه و تو زندگی من هیچ اتفاق فاجعهباری نیفتاده و من از کسی عقب نیستم؟
روزی که من بتونم ثابت کنم مدتهاست علاقه و دوست داشتن و اون وابستگی سالمِ احساسی، منو از مسیر زندگیم منحرف نکرده و من در کنار تمام اتفاقات زندگیم، این شخص رو عاشقانه ستایش میکنم و دلم میخواد تو این مسیر مثل یه دوست خوب کنارم باشه، عید منه... :) به امید روزی که بتونه بپذیره که ما میتونیم دوتا دوست خوب باشیم و مثل دوتا آدم نرمال باهم رفتار کنیم و اینقدر همو حساس نکنیم روی همه چیز...