۶۶۶ | روشنای حضور تو ♡
پنجشنبه ۳ مهر ۱۴۰۴، 18:47
شاید یک روزی فرصت پیش اومد و براش نوشتم:
«از همان اول دقیقاً میدانستم که این هوا و هوس نیست. میدانستم که احساسم نسبت به تو حقیقی است؛ چیزی آرام و عمیق که مثل ریشهای در جانم فرو نشسته و هر روز قویتر میشود. تو حقیقت من بودی، نه یک تصویر گذرا، نه یک رویای شبانه، بلکه یک حضور ثابت که برایم روشنایی به ارمغان میآورد...
هر بار که به تو فکر میکنم، انگار جهان کمی دقیقتر نفس میکشد؛ صداها واضحتر میشوند، رنگها شفافتر و لحظهها معنیدارتر. با تو بودن یعنی لذت بردن از چیزهای سادهای چون یک قهوه داغ، یک نگاه آشنا، یا حتی همین سکوت سرشار از ناگفتهها...
نمیدانم آینده چه خواهد آورد، اما میدانم تو بخشی از من شدی، خاطرهای که آرامم میکند، امیدی که به قلبم روشنی میبخشد و حقیقتی که حاضر نیستم آن را انکار کنم...»
sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ