۷۶ | میان ما و فراق تو ماجراست هنوز ):
یه وقتایی غر میزنم، نازک نارنجی میشم، لوس بازی درمیارم، الکی هر چیزی رو بزرگش میکنم ولی الان از اون مواقع نیست...
این روزا اگر میگم خوب نیستم واقعاً خوب نیستم. اگر میگم به یک جایی از این باتلاق رسیدم که دیگه نمیتونم ازش خارج بشم مبالغه نیست...
من خودم از اونام که نسخه میپیچم برای دیگران که قوی باش، اهمیت نده، مراقب خودت باش و حقیقتاً در اکثر مواردم خودم میتونم این چیزا رو تو زندگیم پیاده کنم و همه چیزو دایورت کنم اما همون معدود موضوعاتی که نمیتونم فراموششون کنم زندگیم رو فلج میکنن ):
چند ماهه احساس میکنم از درون خالی شدم، هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه، هیچ چیزی سر ذوقم نمیاره، هیچ چیزی اکلیلیم نمیکنه. چند ماهه هرچقدر تلاش میکنم همه چیز رو مدیریت کنم بعد از چند روز با کوچیکترین اتفاقی دوباره بهم میریزم. چند ماهه آشفتم، کیفم کوک نیست، قلبم پریشونه. چند ماهه یک طرف زندگیم فلج شده و یه زندگی رباتی در پیش گرفتم.
نمیدونم قراره چی پیش بیاد. یا اونقدر قوی به نظر میام که فکر میکنه دارم لوس بازی درمیارم و خودم خوب میشم، یا اینکه اونقدر غیرمحبوب و نفرت انگیزم به چشمش که میترسه دست یاری به سمتم دراز کنه و دستش کثیف بشه و در هر دو حالت منم که این وسط دارم عذاب میکشم ):