۹۰۵ | سکوتی از جنس عشق
داشتم فکر میکردم که من همون آدم وراج سابقم، از علاقم بهش هم که کم نشده، پس چطور میتونم مدام بهش پیام ندم و پیله نکنم؟ مگه من همون آدمی نیستم که اگه یکی دو ساعت حرف نمیزدم باهاش یه بهونهای پیدا میکردم که بهش پیام بدم؟ پس الان چطوری میتونم روزها و هفتهها و ماهها سکوت کنم؟
چی جز عشق میتونست باعث بشه من دست از خودخواهی بردارم و آرامش و خوشحالی اون رو تو اولویت قرار بدم؟ چی جز عشق میتونست تمام اون هیجان و ذوقِ حرف زدن رو به فاصله و سکوت و از دور دوست داشتن تبدیل کنه؟
سکوت کردم چون هنوز دوستش دارم. چون از یک جایی به بعد دلم نمیخواست حضورم یه بار سنگین روی شونههاش باشه و آزارش بده. چون دلم میخواست اگر روزی تو خلوت خودش به یادم افتاد این یادآوری همراه با لبخند باشه نه دلخوری و نفرت.
من هنوز همون آدم سابقم، پر از حرف، پر از ذوق، پر از شیطنت فقط حالا یاد گرفتم عشق همیشه فریاد نمیخواد و گاهی فقط یه نفس عمیقه، یه سکوت آرومه، یه دل که هنوز برای یه آدم خاص میتپه.
امیدوارم یه روزی خودش بهم بگه میتونی وراجی کنی. یه روزی خودش بگه به جای تمام روزایی که سعی کردی خودت رو کنترل کنی حالا خودت رو رها کن و از هرچیزی که دوست داری با من حرف بزن. میدونم شاید هیچوقت دیگه فرصتش پیش نیاد ولی حداقل آرزوش رو که میتونم داشته باشم که یه روزی دوباره با کلی ذوق و اکلیل از تمام اتفاقات باهاش حرف میزنم... :)