𝓑𝓮𝔂𝓸𝓷𝓭 𝓞𝓷𝓮 𝓓𝓲𝓶𝓮𝓷𝓼𝓲𝓸𝓷

  • خانه
  • آرشیو
  • نوشته‌ها

۲۷۳ | کنترل خشم

پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۴، 8:56

تو محل کار، امروز سمینار «کنترل خشم» برگزار میشه. همکارم بهم میگه به درد تو میخوره حتماً شرکت کن! گفتم یعنی من عصبانی و پرخاشگرم؟ گفت الان که نیستی، موقع عصبانیت مهمه بتونی کنترل کنی که تو نمیتونی!

حالا شاید یه مقداری وحشیِ پرحاشیه باشم ولی درکل دختر خوبیم، دوستم داشته باشید دیگه :)))

ولی واقعاً این اواخر در تلاشم این موضوع رو کنترل کنم. هم عصبانی شدنم هم اینکه بدون فکر یه چیزی میگم و بعدش پشیمون میشم... البته طبیعتاً اخلاقی که ۲۷ سال همراه آدم بوده یک شبه تغییر نمیکنه اما خب مهم اینه من دارم تلاش میکنم تغییرش بدم و همین برام ارزشمنده...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۷۲ | کارهای اداری مسخره!

چهارشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۴، 9:58

بابت ویرایش یه موردی، اونقدر به مسئول مربوطش زنگ زدم که بچه‌ها میگن دهن بدبخت رو سرویس کردی! :))

نمیدونم ویرایش یه همچین موردی که نهایتش دو دقیقه هم وقت نمیگیره، چرا باید اینقدر پروسش طولانی بشه که من مجبور بشم صد بار زنگ بزنم و پیگیری کنم؟ طی تماس‌ها چندین بار واضح توضیح دادم و مدارک مربوطه رو هم براشون فرستادم اما باز مسئولش انگار متوجه نشده باشه درموردش سوال می‌پرسید! حس میکنم بعضیا واقعاً خنگن تو این سیستم!

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۷۱ | دنیای خواب و خیال

چهارشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۴، 6:39

تو دنیای خواب پارکینگی که تو محل کار ماشینش رو پارک میکنه، زیر پنجره‌ی اتاقم بود. تو خواب وقتی اتفاقی از پنجره‌ی اتاق بیرون رو نگاه کردم، جای خالی ماشینش رو دیدم و در اون لحظه دلم براش تنگ شد و در همون لحظه ماشینش رو دیدم که داره میاد. یعنی کاملاً بدون پلن قبلی و اینکه ساعتها اونجا منتظر اومدنش نشسته باشم، خیلی اتفاقی اومدنش رو دیدم و اون هم ظاهراً با وجود اون فاصله من رو پشت پنجره دید. درسته دور بودیم اما فهمیدم که از حضور من عصبانی شده و حتی فکرش رو میتونستم بخونم که داره فکر میکنه که من تحت نظر دارمش و ورود و خروجش رو کنترل میکنم. اتفاق عجیب و غیر‌واقعی خواب این بود که از اون فاصله، یهو از تو ماشینش، یه شیشه عطر رو با عصبانیت به سمتم پرتاب کرد و حتی از اون فاصله می‌فهمیدم داره با عصبانیت داد میزنه و میگه کنترلم نکن درحالیکه من فقط از سر دلتنگی داشتم نگاهش میکردم و اصلاً قصدم کنترلگری نبود و حتی دیدنش تو اون لحظه هم اتفافی بود و من نقشه‌ای براش نداشتم. تو دنیای خواب، شیشه‌ی عطری که پرتاب کرده بود به سمتم، از پنجره‌ باز اتاق اومد داخل و درکمال تعجب سالم افتاد داخل اتاقم و من شیشه‌ی عطر رو که در کمال تعجب هیچ آسیبی ندیده بود برداشتم و به این فکر میکردم که چقدر عصبانی بود و چرا اینقدر عصبانی بود و تقصیر من چی بود؟

نمیدونم این خواب تعبیرش چیه و اصلاً تعبیری داره یا صرفاً نشونه‌ی درگیری‌های شدید این روزهای ذهنمه ولی خب نه تنها تو دنیای واقعی برداشتش از من متفاوت با چیزیه که تو سر من میگذره، حتی تو دنیای خواب هم من رو جوری می‌بینه که فکر میکنه درسته نه چیزی که واقعاً هست… البته که خب این فقط یک خواب بود و جهت روزمره نویسی اینجا ثبتش کردم و احتمالاً قرار نیست تعبیر عجیب و غریبی پشتش باشه ولی جا داره بگم عطری که برام پرت کرده بود خیلی خوشبو بود و پسندیدمش! :))

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۷۰ | بهارِ ذوق مرگ

سه شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۴، 15:52

همکارم چند روز پیش دخترش رو آورده بود محل کار، بعد امروز گفت دخترم گفته که همکارت بهار هم خوشگله هم باهوش...

اجازه دارم غش کنم یا نه؟ :))

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۶۹ | فیلم امروز _ سکوت بره‌ها

دوشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۴، 23:51

فیلم The silence of the lambs : ماجرای فیلم درمورد مأموریتی هست که به کارآموز پلیس، کلاریس استارلینگ داده میشه. کلاریس مأمور میشه تا در رابطه با پیدا کردن قاتلی که زنها رو می‌کشه و پوست بدنشون رو جدا میکنه، با دکتر هانیبال لکتر که خودش یک قاتل سریالی خطرناک که در زندان به سر می‌بره هستش، صحبت کنه و برای حل پرونده از اون کمک بگیره.

این هم از فیلم امروز... همچنان به موضوعِ کمک به حل پرونده‌های پیچیده‌ی پلیس توسط یک خلافکار، علاقه نشون میدم و برام جذابه...

فیلم فردا چی باشه به نظرتون؟ :)

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۶۸ | قول و قرار

دوشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۴، 18:42

به جهت بیخیالی من، اونقدر ناامید شده بود از ماشین گرفتنم که یادمه قرار گذاشته بودیم من ماشین دار شدم، اون جایزه بده بهم...

البته وسط اینهمه اتفاق، قطعاً جایزه‌ی من آخرین چیزی در جهان هستی هستش که بخواد یادش باشه ولی خب من یادمه و یه جایزه ازش طلب دارم... تو این دنیا نگیرم هم تو دنیای بعد از مرگ، ازش آویزون میشم که جایزمو بدهههه! :))

البته جدا از شوخی، از صمیم قلبم دوست داشتم جایزم این باشه که بهم بگه «یه فرصت بهت میدم چون به نظرم بعد از ۵ ماه به هرشکلی چلوندنت، دیگه باید سرعقل اومده باشی و میتونم بهت اعتماد کنم» :):

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۶۷ | پلاک گذاری خودرو

دوشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۴، 18:30

اینقدر پروسه‌ی تحویل ماشینم طولانی شد که پس از سالها مشقت و انتظار، در چنین روز میمون و مبارکی، مفتخرم اعلام کنم که از امروز به بعد یه پلاک خودرو به اسم منه :)

به امید روزی که پلاکِ اون ماشینی که دوستش دارم به نامم بشه :)

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۶۶ | فقط اینکه نمی‌جنگیم، دلیل صلح بودن نیست!

دوشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۴، 16:24

یعنی‌ میشه یک بار، حالا نه تو روی من (که یه وقت خدایی نکرده پررو بشم!)، حداقل تو خلوت خودش، از خودش بپرسه که «اگه این دختر دوستم نداشت و به نظرش آدم بدی بودم، چرا بعد از چند ماه هنوز قلبش برای من می‌تپه؟» یعنی واقعاً فکر می‌کنه قلب من عقلش کمه؟ خل شده؟ زیادی احساسیه؟ مودیه؟! :)))

تو این شرایط بن‌بست، فقط میگم: خدایا، تو بودی، دیدی، شنیدی، حس کردی…شاید من نتونم اون رو قانع کنم، اما از همون روز اول، تو کنارم بودی. تو دیدی اون لحظه‌هایی رو که نگاهم بهش فرق کرده بود و خودش هنوز نمی‌دونست، تو دیدی اون روزهایی رو که فکر می‌کردیم یه حس دوطرفه بینمونه، تو دیدی ذوق‌هامو تو اون لحظه‌هایی که با شنیدن یه حرف ساده ازش اکلیلی می‌شدم و لبریز شکرگزاری می‌گفتم «خدایا شکرت که هست»، تو دیدی روزهای قهر و آشتی رو، تو دیدی قضاوت‌هایی که بابت حرف نگفته و نیت نکرده دلمو لرزوندن، تو دیدی اشکامو، دلتنگی‌هامو، تو دیدی من خواهش می‌کردم چیزی که خراب شده رو با عشق ترمیم کنم...

خدایا، تو که عادلی و مهرت بی نهایته، حالا که همه چیز رو خودت دیدی، خودت الهام کن به دلش، که اون حسی که داشتم واقعی بود. نه یه سوءتفاهم، نه یه نقشه، نه یه بازی…

من دیگه امیدی ندارم که اون بیاد و بگه «شاید هم من اشتباه فکر کردم»، چون اون‌قدری شناختمش که بدونم توی این فاز، فقط حرف خودش رو قبول داره و سر سوزنی شک نداره به اینکه برداشتش درست بوده. اما تو، خدایا اگر عدالتی هست، نذار من به خاطر یه چیزی که اصلاً نیت نداشتم، این‌طور قضاوت و محکوم بشم…

خدایا تو شاهد بودی که وقتی حرف از صلح زد، با وجود اینکه مطمئن نبودم همه چیز خوب پیش بره اما به امید تو دل سپردم به اون کورسوی امید و با خودم گفتم صلحی که باعث بشه بتونم مثل قبل حداقل پیش همه باهاش حرف بزنم و بخندم، بهتر از ارتباط احساسیه که با دلخوری و رنجش بخواد جلو بره. اما نهایتش دیدی که چی شد؟ باز من محکوم شدم به تلخ بودنی که نمیدونم اصلاً چطور تونست به این برداشت برسه و درنهایت هم گفت با همه خوبم جز تو! تو عذابی که من این هفته‌ها کشیدم رو دیدی و شنیدی...

من اگر دوستش نداشتم، اصلاً چیزی شروع نمیشد و الان هم فقط نگاهت می‌کنم و میگم: اگر انصاف و عدالتی توی این دنیا هست، تویی که می‌تونی الهام کنی به دلش که صبوری کنه، حرف بزنه، پرچم صلح رو بالا ببره… و اگه هیچ عدالتی نباشه، اگه قراره همه‌چیز رو فقط برداشت‌های منفی ذهنش تعیین کنن، پس بذار تا ابد همون مجرمی باشم که هیچ‌وقت ازش دفاع نشد…

اما من دلم روشنه… چون تو دیدی، تو شنیدی و تو از رگ گردن نزدیک‌تری…

حالا از این لحظه به بعد همه‌چی رو سپردم به دست تو چون تو این شرایط که دارم محکوم میشم به چیزی که نیت و برداشت من نبود، هیچ پناه و شاهدی جز تویی که همیشه آگاه بودی به چیزی که تو قلب و فکرمه، ندارم...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۶۵ | تو بهارآورِ خیالی

یکشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۴، 20:34

آخر بدمد صبح امید از شب من... :)

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۶۴ | نشانِ بی نشان!

یکشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۴، 20:21

به حضرت حافظ میگم که من الان چند روزه دلم یه حالیه، چند بار رفتم پیام بدم اما ترسیدم و پشیمون شدم ولی الان تو این لحظه موندم سر دوراهی و نمیدونم باید بهش پیام بدم و باهاش حرف بزنم یا همچنان سکوت کنم. ازش خواستم تو فالش یه نشونه برام باشه که باید چی کار کنم و فکر می‌کنید حافظ جان چی فرمودن؟!

فرمودن که برای انجام این نیت باید صبر بیشتری کنید و بعدش فرمودن که لازم است با سرعت عمل بالا و دقت به دنبال انجامش باشید... خب بزرگوار الان بالاخره صبر و سکوت پیشه کنم یا با سرعت عمل بالا برم کاری که میخوام رو انجام بدم؟ :)))

با این اوصاف حضرت حافظ هم موندن سر دوراهی و انشالله که خیر است...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۶۳ | می‌کنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم

یکشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۴، 20:10

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم
با سر زلف تو مجموع پریشانی خود
کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم
آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم
گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد
دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۶۲ | فیلم‌های دیده شده‌ این چند روز

یکشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۴، 19:54

فیلم City of angels : فیلم در مورد فرشته‌ای به نام ست هستش که عاشق جراحی به نام مگی میشه و تصمیم میگیره از فرشته بودنش و داشتن ویژگی‌هایی مثل جاودانگی، دست بکشه تا بتونه این احساس زمینی رو لمس و به شکل کاملی تجربه کنه. گرچه فیلم خیلی زیبا بود اما پایان غم‌انگیزی داشت...

فیلم Red dragon : پلیس برای دستگیری یک قاتل حرفه‌ای از ویل گراهام که یک مأمور بازنشسته FBI هست درخواست کمک میکنه. گراهام مأموری هست که سالها پیش تونسته یک قاتل حرفه‌ای به اسم هانیبال لکتر رو دستگیر کنه و حالا برای حل پرونده‌ی جدید با لکتر در زندان دیدار میکنه تا از اون کمک بگیره. با وجود اینکه خیلی اهل فیلم‌های خشونت آمیز نیستم اما این فیلم رو دوست داشتم و حتماً در اولین فرصت The silence of the lambs رو هم نگاه میکنم. فکر میکنم کلاً این سوژه‌ی همکاری پلیس و یک خلافکار برای دستگیری خلافکارهای دیگه برام خیلی جذابه. البته قول میدم در روند آشنایی با خلافکارهای جدید، همچنان ریموند ردینگتون خلافکار مورد علاقم باشه و بهش متعهد باقی بمونم! :))

سریال شکارگاه : یه سریال ایرانی که فعلاً فقط قسمت اولش منتشر شده و داستان در دوره‌ی قاجار روایت میشه و درمورد یک خانواده‌ی نظامی هستش که مأمور میشن به مدت ۱۰ روز از یک جواهرات باارزش سلطنتی تو یک عمارت نفرین شده محافظت کنن. قسمت اول که جذاب بود و حالا ببینیم تا پایان چطور پیش خواهد رفت...

چون در حال حاضر تو مود فیلم دیدن هستم، اگر فیلم قشنگی دیدید خوشحال میشم بهم معرفی کنید :)

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۶۱ | تو آهنگ سکوت تو به دنبال یه تسکینم

یکشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۴، 16:24

بخوام با خودم روراست باشم، باید بگم که دلم براش تنگ شده...

البته در شرایط حاکم فعلی، خیلی روراستی و دلتنگی من ملاک اتفاقات پیش رو نیست و نمیشه به خاطر احساساتم انتظار یک معجزه داشته باشم اما خب باید بگم بیشتر از همیشه براش دلتنگم و البته مستأصل چون نمیدونم باید چی کار کنم و البته دیگه تحمل این نادیده گرفته شدن‌های عمدی یا غیرعمدی رو ندارم و نمیتونم بهم نریزم و ناراحت نشم...

علی‌الحساب برم دو ساعت مشغول دیدن اژدهای سرخ بشم تا ببینم این قلب سرگردون، آروم و قرار میگیره یا نه...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۶۰ | می‌روی و مقابلی، غایب و در تصوری

یکشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۴، 16:11

تو با دلتنگیای من، تو با این جاده هم دستی
تظاهر کن ازم دوری، تظاهر میکنم هستی

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۵۹ | جیبِ پر از برکت، دستِ پر از نور

یکشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۴، 15:54

الهی تو زندگی اونقدر رشد کنید
که خدا از جیبتون برای کمک به مردم
و از دستتون برای گرفتن دستای دیگران استفاده کنه :)

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۵۸ | مَبَر سنگدلی به کار من

جمعه ۱۳ تیر ۱۴۰۴، 18:6

هر چه بُری بِبُر، مَبُر رشته الفتِ مرا
هرچه کَنی بِکَن، مَکَن خانه‌ اختيار من
هرچه رَوی بُرو، مَرو راه ِخلافِ دوستی
هرچه زَنی بِزَن، مَزَن طعنه به روزگار من

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۵۷ | مانتو شیراز

جمعه ۱۳ تیر ۱۴۰۴، 15:59

نمیدونم سونا لطفی رو می‌شناسید یا نه، اما یه مدل مانتو داره که اسم این مدل، مانتو شیراز هستش [کلیک کنید]

به نظرتون قشنگه که بخرمش؟ یا اینکه نخرم؟

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۵۶ | مودی بودن! :))

جمعه ۱۳ تیر ۱۴۰۴، 15:51

حدود یک ماه پیش درمورد کوتاه کردن و رنگ کردن موهام یادتونه ازتون نظر پرسیده بودم؟

اون موقع رفتم آرایشگاه تا نوبت بگیرم برای انجامش، اونجا همه مخالف بودن و درنهایت خانوم آرایشگر پرسید چرا میخوای اینکارو بکنی؟ صادقانه گفتم نمیدونم و کلاً اینجوریم که یهویی حس میکنم باید یه کاری انجام بدم و الانم این کار افتاده تو سرم و حس میکنم انجامش بدم حالم خوب میشه. واکنش خانوم آرایشگر فکر می‌کنید چی بود؟! پرسید خردادی هستی؟ :))))

واقعاً اسم ما خردادی‌ها بد در رفته :)))

قرار بود ۳۱ خرداد انجامش بدم که جنگ شد و کلاً مودم عوض شد... یعنی اگر اسرائیل ملعون حمله نکرده بود الان موهام دقیقاً همون شکلی بود که همه میگفتن انجامش نده و پشیمون میشی! رژیمِ اشغالگرِ وقت نشناس! :))

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۵۵ | درحال ذوب شدن

جمعه ۱۳ تیر ۱۴۰۴، 12:17

هوا بس ناجوانمردانه گرم است...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۵۴ | مهارت ولخرجی

پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۴، 21:48

لطفاً بهم یادآوری کنید که لزومی نداره تا ریال آخر موجودیم رو خرج کنم وگرنه میرم چندتا قاب موبایل جدید سفارش میدم! :))

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۵۳ | تیم همیشه برنده

پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۴، 21:2

پروردگارا، ما را بسان تیمی بنما که می‌بازد اما چیزی از ارزش‌هایش کم نمی‌شود!

یا لااقل گزارشگری به ما عطا کن که باخت‌هایمان را چنین گزارش نماید... :))

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۵۲ | استرس و اضطراب

پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۴، 19:34

چند روز پیش وسط کار، درحالیکه هیچ شرایط استرس‌زایی وجود نداشت، یهو به خودم اومدم و دیدم ناخوداگاه دارم پامو تکون میدم، خودم رو منقبض کردم و دندونام رو روی هم فشار میدم...

نمیدونم این استرس‌های یهویی و بی دلیل، از کجا میاد ولی بعد این موضوع سعی میکنم مدام به خودم یادآوری کنم همه چی روبراهه رفیق و جای استرس و نگرانی نیست پس لطفاً بدنت رو ریلکس و در آرامش نگه دار...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۵۱ | خواب قندی

پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۴، 9:39

تو دنیای واقعی سر چالش‌های شغلی، وقتی من درموردش حرفی نزده بودم و فقط سکوت کردم، مسئول تعبیرش این بود که من به خاطر تذکری که سر ناخن‌هام داده قهر کردم... بعد از یک ماه وقتی شنیدم تعبیرش چی بوده، پرسیدم که یعنی واقعاً من اینقدر دختر لوس و ننری به نظر میام که سر یه تذکر کوچیک قهر کنم؟! و مسئول اون لحظه در اوج عصبانیتی که به چشم من نیومده بود اما بچه‌ها میگفتن از عصبانیت اونقدر قرمز شده بود که گفتیم الان سکته میکنه، گفت تنها برداشتی که میشد کرد همین بوده و اگر موضوعی بوده باید درموردش حرف میزدی. بهش گفتم اگر حرف میزدم و واکنش شما منفی بود چی؟ گفت اگر میگفتی و من واکنشم منفی بود و یه جوابی بهت میدادم و چهارتا داد هم سرت میزدم بهتر از این بود که بخوای اینجوری کنی و این فقط یه موضوع کاری ساده‌ بوده و بعداً میخوای تو زندگیت با مشکلات چی کار کنی؟!

این اتفاق رو طبیعتاً من برای قندجان تعریف نکردم چون خیلی وقته حرف نمیزنیم ولی خب دیشب خوابی میدیدم که درمورد همین اتفاق بود...

تو دنیای خواب قندجان ازم عصبانی بود. بهم گفت: «چرا مثل بچه‌ی آدم حرفت رو نمیزنی؟ چرا از هر چیز ساده‌ای یه چالش پیچیده درست میکنی؟ بهم گفت سر داستانت با مسئول هم دقیقاً همین کار رو کردی درحالیکه میتونستی با یه حرف زدن ساده موضوع رو مدیریت کنی» بهش گفتم: «حرف زدنم باهات مگه فایده‌ای داشت؟ اصلاً مگه تمایلی داشتی به شنیدن؟ اصلاً مگه واقعیت رو میدیدی؟ هربار فقط روی حرف خودت پافشاری میکردی و حالم بدتر میشد!» عصبانی‌تر شد و گفت: «تو باید حرفت رو بزنی، چرا فکر میکنی قراره آدمای اطرافت از سکوت و قیافه کردنت بفهمن چه مرگته؟» بهش گفتم: «تو صلحمون رو به این بهونه که من واست قیافه گرفتم درحالیکه من همیشه دختر ساکتی بودم و همیشه تو کسی بودی که سر حرف رو باز میکرد، خرابش کردی. حتی بار اول هم من به صلحی امیدوار بودم که خودت براش پیش‌‌قدم شدی اما تو با تلخی و نادیده گرفتنم گند زدی بهش. من دوستت داشتم و برام عزیز بودی اما تو جوری رفتار میکردی که انگار من اصلاً حضور ندارم و اینجوری عذابم میدادی.» انگار که دقیقاً تو نقطه‌ی انفجارش یک لحظه تمام توانش رو گذاشته باشه روی آروم شدنش گفت: «من باهات دشمنی که ندارم دختر، حرفاتو بزن. نه اینکه چرت و پرت بگی و عصبانی‌ترم کنی، حرف بزن، خوب و فکر شده. شفاف بیان کن چی تو سرته و چی میخوای، نه فقط به من، به همه. توروخدا آدم باش. من چقدر باید حرص کارای تو رو بخورم؟»

شاید خواب خوبی نبود و مثل یک برش از دنیای واقعی، عصبانی بود و باهام بداخلاقی میکرد ولی خب کاش تو دنیای واقعی هم حداقل همینجوری سرم داد میزد ولی میذاشت حرف بزنیم تا به یه صلحی برسیم که حداقل وقتی هم رو می‌بینیم اون من رو نادیده نگیره که من هم درجواب به قول خودش در قیافه باشم!

خیلی دلم میخواد در آرامش حرف بزنیم... کاش فرصتش پیش بیاد...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۵۰ | ریموند ردینگتون

چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۴، 21:8

پست قبلی حرف از فیلم شد یهویی یاد ریموند ردینگتون محبوووبم افتادم :)

دلم میخواد دوباره بشینم از اول بلک لیست نگاه کنم و برای رد اکلیل افشانی کنم! :))

رد به نظرم خیلی جذابه... سن و سالش، قد و هیکلش، تیپ و استایلش... قشنگ نقطه ضعف دارم نسبت به ویژگی‌هاش... یه شخصیت باهوش، شوخ طبع و البته خطرناک... قد ۱۷۸، هیکل متوسطِ رو به چاق، صورت پر، موی کم پشت، استایل همیشه مرتب و آراسته... نگاه‌های نافذ، یه ترکیب متناقض از نهایت محبت و نهایت بی رحمی، مرموز بودن...

یادش بخیر هربار سریال رو نگاه می‌کردم از دست الیزابت حرص میخوردم که وقتی رد اینقدر حواسش به اون بود اما همش رد رو به نوعی اذیت میکرد و به چالش می‌کشید... البته دلم نمیخواست تهش بمیره و از اول سریال منتظر بودم یا تام بمیره یا ازش طلاق بگیره و بره با رسلر ازدواج کنه ولی خب آخرش اونجوری شد و هم رسلر رو افسرده کرد هم ریموند رو...

خدایاااا به یک عدد ریموند نیازمندم! همونجوری تپلیِ مهربونِ خشنِ دوست داشتنی :)

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۴۹ | برنامه تعطیلات

چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۴، 19:59

معرفی یه تعدادی فیلم رو میخوندم و City of angels و Red dragon رو برگزیدم برای اینکه تو این چند روز تعطیلی نگاه کنم.

میخواستم فصل جدید اسکوئیدگیم رو هم نگاه کنم ولی چون تو اینستاگرام اتفاقات پایانی سریال رو دیدم، دیگه دیدنش به نظرم مزه نمیده...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۴۸ | پنهان ولی آشکار

سه شنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۴، 21:0

سه‌شنبه‌ها حتی وقتی نمی‌بینمش، احساسم یه جوریه که قند تو دلم آب میشه براش و باید براش بنویسم: به چه حیله می‌بری دل تو که رخ نمی‌نمایی... :)

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۴۷ | ترکیب محبوووووب!

سه شنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۴، 20:21

ترکیب گرما + لانگ + گرسنگی واقعاً عاااالیه!!! /:

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۴۶ | صدای زنگ موبایل

سه شنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۴، 12:26

کاش تو فضاهای عمومی و محل کار، یا گوشیاتون سایلنت باشه یا صداش در حدی بلند نباشه که از سیصدمتری شنیده بشه!

باور کنید بقیه هیچ تمایلی به شنیدن صدای زنگ موبایل شما در لحظات گوناگون ندارن!

برای منی که همیشه گوشیم سایلنته و شلوغی‌های الکی کلافم میکنه، واقعاً این موضوع آزاردهنده‌ست...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۴۵ | سه‌شنبه‌های دور تند

سه شنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۴، 10:33

سه‌شنبه‌ها رو به عنوان روز کاری محبوبم میتونم نامگذاری کنم... :)

با وجود اینکه اکثر بچه‌ها بدشون میاد از این مدل بدو بدو کردن، ولی من عاشق اینم که کار با سرعت خیلی بالایی انجام میشه و زود هم جمع میشه و تمام...

البته بعد از سه سال و چند ماه، این آخرین سه‌شنبه‌ی سرعت بالا بود و پایان... امیدوارم شخص جدیدی که به سه‌شنبه‌ها اضافه میشه هم سرعت بالا باشه...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۴۴ | مثل بیدار شدن از خواب _ ۵

دوشنبه ۹ تیر ۱۴۰۴، 21:27

گاهی کائنات نشونه‌هایی رو در مسیرمون قرار میده تا نور رو ببینیم...

نشونه‌ی امروزم این بود که وقتی برای ترمیم مژ‌ه‌هام رفتم، با این صحنه مواجه شدم که مژه‌ کارم که سری قبل لابه‌لای حرفام شنیده بود که تولدم نزدیکه، حواسش بود که امروز هنوز زیاد از تولدم نگذشته و برام کیک گرفته بود تا سورپرایزم کنه :)

شاید این کیک برای اون یه حرکت کوچولو بود اما برای منی که این روزها در تلاشم تا خودم رو دوست داشته باشم و ذوق زندگیم رو برگردونم، اتفاق بی نهایت مبارک و بزرگی بود و اکلیلی شدم بابتش :)

گاهی وقت‌ها آدم از کسانی که به اصطلاح غریبه هستن محبت‌هایی می‌بینه که دلش گرم میشه به اینکه هنوزم مهربونی زنده‌ست و بین ما نفس میکشه...

امیدوارم مهربونی امروز این بانوی زیبا، خیر و برکتی بزرگ بشه تو زندگیش و نور و اکلیل به قلبش بباره :)

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ
صفحه قبل صفحه بعد
© 𝓑𝓮𝔂𝓸𝓷𝓭 𝓞𝓷𝓮 𝓓𝓲𝓶𝓮𝓷𝓼𝓲𝓸𝓷
طراح قالب: وبلاگ :: webloog
جدیدترین‌ها
  • ۸۹۳ | بی‌صدا لطفاً! پنجشنبه ۸ آبان ۱۴۰۴
  • ۸۹۲ | هوش و حواس پَر :)) پنجشنبه ۸ آبان ۱۴۰۴
  • ۸۹۱ | دنیای خواب و خیال پنجشنبه ۸ آبان ۱۴۰۴
  • ۸۹۰ | جوش مجلسی چهارشنبه ۷ آبان ۱۴۰۴
  • ۸۸۹ | دکتر میمِ روانی کننده! چهارشنبه ۷ آبان ۱۴۰۴
  • ۸۸۷ | خانم میم.میم چهارشنبه ۷ آبان ۱۴۰۴
  • ۸۸۶ | قندِ دوست‌داشتنی سه شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴
  • ۸۸۵ | بداخلاقِ دوست داشتنی سه شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴
  • ۸۸۴ | یهویی‌های خوشحال‌کننده سه شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴
  • ۸۸۳ | رفتار بی‌تفا‌وت سه شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴
  • ۸۸۲ | خسته‌ی دلتنگ سه شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴
  • ۸۸۱ | سلام سه شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴
موضوعات
  • فیلم و سریال
آرشیو
  • آبان ۱۴۰۴
  • مهر ۱۴۰۴
  • شهریور ۱۴۰۴
  • مرداد ۱۴۰۴
  • تیر ۱۴۰۴
  • خرداد ۱۴۰۴
  • اردیبهشت ۱۴۰۴
  • فروردین ۱۴۰۴
امکانات