𝓑𝓮𝔂𝓸𝓷𝓭 𝓞𝓷𝓮 𝓓𝓲𝓶𝓮𝓷𝓼𝓲𝓸𝓷

  • خانه
  • آرشیو
  • نوشته‌ها

۲۴۳ | مثل بیدار شدن از خواب _ ۴

دوشنبه ۹ تیر ۱۴۰۴، 21:19

چند ماه بود به خودم می‌گفتم اشکالی نداره اگه حالت خوب نیست، بالاخره تا تولدت خودت رو جمع و جور میکنی و حالت خوب میشه...

تو چند ماه اخیر خودم رو رها کردم تو حس بد و گفتم تا تولدم اوکی میشم و یه برنامه‌ی تولدانه برای یک هفته‌ی آخر خرداد ریختم و خلاصه انگار کلاً زندگی کردن رو موکول کردم به تولدم...

وقتی که دقیقاً تو شروع هفته‌ی تولدیم جنگ شروع شد، باتریم کاملاً خالی شد و روز تولدم حتی به خانواده هم گفتم هیچ برنامه‌ای حداقل برای اون روز نداشته باشن و کاملاً روحیم رو باختم اما تو این چند روز اخیر وقتی عمیق‌‌تر بهش فکر کردم دیدم چقدر این موضوع میتونه برام تلنگر باشه...

منی که زندگی کردن رو حواله میدم به آینده، از کجا معلوم آینده‌ای هست؟ از کجا معلوم دوباره جنگ نشه؟ از کجا معلوم زلزله نیاد؟ از کجا معلوم تو خواب دچار سکته‌ی قلبی نشم؟ از کجا معلوم من تا کی قراره از نعمت زندگی بهره مند باشم؟

این جنگ حداقل برای من یک تلنگر شد که تو لحظه زندگی کنم... میخوام تلاش کنم که بعد این زنده باشم و زندگی کنم و اینقدر برای آینده برنامه نچینم و به جاش از لحظه لذت ببرم... میدونم تصمیم خیلی سختی هست و شاید خیلی جاها از پسش برنیام اما حداقل تلاشم رو بکنم تا حالم خوب باشه و اینقدر درگیر گذشته و آینده نباشم...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۴۲ | مثل بیدار شدن از خواب _ ۳

دوشنبه ۹ تیر ۱۴۰۴، 21:0

چند روز پیش فیلم ۱۲۷ ساعت (بر اساس واقعیت) رو نگاه می‌کردم و خب موضوع فیلم برای من الهام بخش بود...

با خودم فکر می‌کردم یه روزی، تو یه گوشه‌ی این دنیا، آرون رالستون، برای زنده موندن یه تصمیم دردناک اما نجات بخش می‌گیره و مجبور میشه برای زنده موندن، تو اون شرایط سخت و ناامیدکننده، دست خودش رو قطع کنه. به خودم می‌گفتم اگه کسی برای نجات خودش میتونه حتی دستش رو قطع کنه، من چطوری نمی‌تونم یه حس بد رو کنار بذارم؟

دیدن این فیلم که خیلی رندوم دانلودش کرده بودم، یه نشونه‌ی امیدبخش بود برام که اینقدر خودم رو ضعیف و شکننده نبینم و این حس بد که مدتها به دوش کشیدمش رو زمین بذارم و خودم رو ببخشم و به خودم فرصت زندگی کردن بدم...

گاهی وقت‌ها نشونه‌ها به شکل یه جمله، یه فیلم، یه خواب و... سر راهمون قرار می‌گیرن تا بهمون مسیر درست رو نشون بدن... گاهی وقت‌ها باید دست از سختگیری برای خودمون برداریم و به خودمون اجازه‌ی ترمیم پیدا کردن بدیم...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۴۱ | مثل بیدار شدن از خواب _ ۲

دوشنبه ۹ تیر ۱۴۰۴، 19:59

به دنبال اتفاقاتی که بین من و قندجان افتاد، و البته به دنبال حرف‌هایی که بعدش بهم زده بود، با وجود اینکه خودم میدونستم اینطور نیست و من چنین آدمی نیستم و اون فقط چون عصبانیه داره اینجوری صحبت میکنه، اما اونقدر با اطمینان بارها و بارها روی بعضی جملاتش تأکید کرده بود که تا مدتها از خودم بدم میومد...

به مدت چند ماه احساس می‌کردم من آدمیم که در یک کلمه بخوام توصیفش کنم باید بهش بگم «آدم بد»!... فکر کنید تا مدتها این حس رو دارید که آدم مزخرف و حال بهم زنی هستید، آدمی هستید که مدام بهتون خوبی شده و شما هربار با بدی جواب دادید، آدمی هستید که صرفاً سر تنوع طلبی و بدون هیچ حسی دست میذارید روی کسی و بعد که به خواستتون رسیدید اون آدم تبدیل به سوژه‌ی غیبت و مسخره بازی شما میشه، آدمی هستید که نمک نشناسید و...

یکی از دلایل فرو رفتنم تو مود انزوا، این احساس بد بود. احساس میکردم من اونقدر آدم بدی هستم که لایق دوستی و محبت هیچ آدمی نیستم و باید تنها و منزوی باشم تا به کسی آسیبی نزنم...

خلاصه که نمیدونم خواسته یا ناخواسته (الان دیگه شاید مهم هم نباشه) قندجان با حرفایی که تو عصبانیت بهم زده بود جوری روحم رو چلونده و قلبم رو مچاله کرده بود که واقعاً دیگه حس خوبی نسبت به خودم نداشتم و یه احساس بدی ماه‌ها دنبالم بود...

درسته خیلی جاها بهش حق میدادم که عصبانی باشه و هرچی میخواد بگه، اما بعضی جاها هم بهش این حق رو نمیدادم که به اسم عصبانی بودن هرچیزی که دوست داره رو به من نسبت بده، ولی خب درنهایت اتفاقاتی بود که تجربه شده بود و نمیشد زمان رو به عقب برگردوند و در زمان حال هم هربار خواستم باهاش صحبت کنم بدتر همه چیز رو پیچیده کرد و یه چالش جدیدی ساخته شد و نشد که این حس بد کمی کمرنگ بشه...

خلاصه که چند ماه من این حس رو کشوندم دنبال خودم و هی حالم بدتر شد و نتونستم مهارش کنم و حالا تو پست‌های بعدی درمورد اینکه چی شد که بالاخره تونستم به این حس غلبه کنم و رد بشم از این مرحله می‌نویسم... :)

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۴۰ | ترمیم مژه

دوشنبه ۹ تیر ۱۴۰۴، 13:44

سری پیش که برام مژه‌هام رفتم چند ساعت بعدش جنگ شد، حالا امروز عصر دوباره نوبت دارم.

امیدوارم از جنگ و زلزله و سیل و آتشفشان و بمب اتم در امان بمونیم بعدش! :)))

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۳۹ | خاطره‌ای از دوران دانشجویی

دوشنبه ۹ تیر ۱۴۰۴، 13:14

تو دوران دانشجویی یه همکلاسی داشتیم که برام خیلی معمولی بود. معمولی منظورم از لحاظ قیافه یا رفتار نیست (چون اونها واقعاً نمره منفی بود!)، معمولی از لحاظ اینکه بهش حسی داشته باشم. بین پسرهای کلاسمون که هیچ، کل دانشکده و دانشگاهمون واقعاً پرت‌ترین گزینه بود برام و خب هیچ ارتباطی هم باهاش جز اینکه اگر جایی دیدمش بگم سلام نداشتم، البته بقیه هم همینجوری بودن و حداقل از بین دخترها کسی باهاش صمیمی نبود.

یه روز یکی از پسرامون بهم پیام داد که یه چیزی میخوام بهت بگم اما لطفاً گارد نگیر و واکنش منفی نداشته باش (ظاهراً همیشه وحشی و پرخاشگر بودم!) بعدش گفت فلانی (همون پسر نامحبوب) از تو خوشش میاد و میخواد بیاد بهت پیشنهاد بده ولی چون قابل پیش‌بینی هستش که جوابت چیه لطفاً یه جوری بهش جواب نده که افسردگی بگیره و اون تو این شهر غریبه و از لحاظ خانوادگی هم خیلی مورد محبت و حمایت نیست و از این حرفا و اگر تو واکنش بدی بهش نشون بدی خیلی بهم میریزه. منم گفتم باشه با ملایمت بهش میگم جوابم به پیشنهادش منفیه و وحشی بازی درنمیارم! :))

پسره که پیام داد من چون از قبل خبر داشتم شوکه نشدم و درنهایت احترام بهش گفتم جوابم منفیه و به نظرم همه چیز تموم شد و بعد اون هم هیچ ارتباطی بین ما نبود و خیلی وقت‌ها همون سلام سابقم دیگه نمیدادیم به هم. با توجه به این شرایط، بعد از چند ماه فکر می‌کنید چه اتفاقی افتاد؟

چند وقت بعد درحالیکه من و این آقا هیچگونه ارتباطی با هم نداشتیم (حتی در حد اینکه مثلاً تو اینستاگرام هم رو فالو داشته باشیم) و هیچ مکالمه‌ای بینمون شکل نگرفته بود، این شخص به بقیه گفته بود فلانی عاشق منه و افتاده دنبال من و من بهش پا نمیدم و از این چرندیات! /: فقط شما تصور کنید من وقتی شنیدم این چرندیات رو چقدرررر عصبانی شدم! آدمی که اینقدر گزینه‌ی پرتی برام بود که دوستش از ترس اینکه بعد شنیدن پیشنهادش من یه جوری پاره پورش نکنم که بخواد افسردگی بگیره اومده بود باهام حرف زده بود، اینقدر وقیح شده بود که نشسته پشت سر من از این حرفا زده! یعنی میخواستم هرچی از دهنم درمیاد بارش کنم که من و تو تا حالا اصلاً با هم صحبتی داشتیم که تو درکمال بی شعوری چنین برداشتی کردی که من عاشقتم؟ من اصلاً تا حالا پی وی تو اومدم؟ قشنگ پلن چیده بودم که وقتی دیدمش چطوری نصفش کنم و چقدر پشیمون بودم که همون اول با احترام باهاش برخورد کردم ولی خب از شانسش خوردیم به دوران کرونا و دانشگاه مجازی شد و بعدشم که کاراموزیامون با گروه های متفاوتی برگزار شد و من دیگه اصلاً این شخص رو ندیدم تا پایان دانشجویی و نشد که به حسابش برسم و فقط رفتم تلگرام و براش یه پیام نوشتم و قهوه‌ایش کردم و بعد هم از همه جا بلاکش کردم...

حالا چرا یهویی یاد این خاطره افتادم؟ یهویی یاد این موضوع افتادم و اینکه اون روزا چقدر عصبانی شده بودم و برام حکم آش نخورده و دهن سوخته داشت و از طرفی فکر میکردم الان بقیه درموردم چه فکری میکنن که شنیدن من افتادم دنبال چنین پسری، و میخواستم تلافی کنم اما کسی که اون روزا باهاش درارتباط بودم بهم گفت «بیخیال باش، تو زندگی تو هزار موقعیت ممکنه چنین شرایطی رو تجربه کنی و نمیشه سر هرچیزی بخوای خودت رو به بقیه اثبات کنی. هرکسی که تو رو بشناسه میدونه چنین کاری نکردی و اونایی هم که تو رو نمیشناسن چه اهمیتی داره چه نظری درموردت بدن؟! نمیشه به زور تفکر آدمها درمورد خودمون رو تغییر بدیم و باید خودمون رو درگیر زندگیمون کنیم تا با گذشت زمان خودشون بفهمن اشتباه کردن و اگرم نفهمیدن که به جهنم! مگه قراره همه رو از خودمون راضی نگه داریم؟»

داشتم فکر میکردم که شاید تجربه‌ای که من داشتم تا حدودی شبیه تجربه‌ای باشه که قندجان پشت سر گذاشت. حس بدی که من اون روزها داشتم، اینکه فکر میکردم به چیزی متهم شدم که حتی از ذهنم نگذشته بود، اینکه شده بودم آش نخورده و دهن سوخته، مشابه اتفاقاتی بود که با یک جمله‌ی من قندجان تجربه کرد... درسته من نیت بدی نداشتم، من سناریویی تو ذهنم نچیده بودم، من فکر نمیکردم اینقدر موضوع بزرگ بشه اما خب هیچوقت نخواستم احساس بدی که به خاطر یک حرف بی‌فکرانه‌ی من قندجان تجربه کرد رو انکار کنم... اما خب احساس میکنم خودم هم دارم با چیزهایی قضاوت میشم که نیتی درموردشون نداشتم و برداشت اشتباهی تو ذهن قندجانه که منصفانه نیست و در عین حال من نمیتونم تغییرشون بدم...

خلاصه که موقعیت عجیبیه... الان به هر دو طرف حق میدم و نمیتونم کسی رو مقصر بدونم، نه منی که اون حرف رو بدون فکر زدم و نه قندجانی که برداشت‌های اشتباهش رو اونقدر بزرگ کرد که تو این داستان از من یه هیولا ساخت...

کاش میشد یه جایی این انرژی منفی تموم بشه…

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۳۸ | إِنْ شاءَ اللهُ، فَهُوَ خَيْرٌ

یکشنبه ۸ تیر ۱۴۰۴، 21:1

اگر خدا هنوز به شما اجازه میدهد که آن شخص را دوست داشته باشید، برای آن شخص دعا کنید. زیرا خداوند دلیلی داشته که آن شخص را در قلب شما نگه داشته است. انشالله که دلیل آن برای شما خیر باشد…

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۳۷ | مثل بیدار شدن از خواب _ ۱

یکشنبه ۸ تیر ۱۴۰۴، 20:7

سه‌شنبه‌ی دو هفته پیش (پست ۲۰۱ | می‌خواهم زنده بمانم)، بعد از اتفاقی که اون روز افتاد، یکدفعه دلم برای همه تنگ شد...

اون روز به این فکر افتاده بودم که وقتی ماه‌هاست یه دیوار کشیدم دور خودم، اگر برای یکی از دوستام اتفاقی بیفته، از کجا باید باخبر بشم؟ و برعکس، اگر یه بلایی سر خودم بیاد، کی و چطور می‌فهمه؟ و بدتر از همه اگر بمیرم، چه تصویری از من تو ذهن آدم‌ها باقی می‌مونه؟ همون تصویری که توی این مدت سکوت و نبودنم از من ساختن؟

دیروز با یکی از دوستام حرف میزدم. بهم گفت: «می‌دونی بهار؟ دقیقاً همون روز که تو این فکرها رو می‌کردی، منم به این فکر کردم که شاید تو صمیمی‌ترین دوستم باشی ولی حالا که خودتو از همه جا محو کردی، اگه یه اتفاقی برام بیفته، تو حتی باخبر هم نمیشی»

هم افکار خودم، هم این حرف، قلبم رو تکون داد... فهمیدم وقتشه این دیوار خراب بشه و بعد از ماه‌ها دیوار رو خراب کردم.

درسته تو این یکی دو روز این دیوار رو خراب کردم اما هیچ‌ وقت فراموش نمی‌کنم وقتی پشت این دیوار بودم، چه افرادی به یادم بودن، دلتنگم شدن، نگرانم شدن و چه افرادی آجرهای بیشتری روی این دیوار چیدن...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۳۶ | بدون عنوان!

شنبه ۷ تیر ۱۴۰۴، 22:27

اینقدر حرف دارم برای زدن و اینقدر حال ندارم برای تایپ کردن! :))

فردا اگر حسش بیاد کلی حرف دارم برای زدن و پست گذاشتن...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۳۵ | جوجه‌ی آبی

شنبه ۷ تیر ۱۴۰۴، 22:9

کاش اونی که گفت شرط می‌بندم بچه دختره، حالا که نی‌ نی پسر از آب دراومده، یه بستنی بخره برامون! :)))

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۳۴ | دنیای بیرون غار

شنبه ۷ تیر ۱۴۰۴، 21:36

بعد از ۹۳ روز، خروج از غار... :)

وقتی که قرار نیست چیزی تو وجودم کمرنگ بشه، دیگه موندن تو این مود فایده‌ای نداره... ۸ فروردین فکر می‌کردم این کار موثره، حالا ۷ تیر میگم نه تنها اثری نداشت بلکه خیلی چیزها پررنگ‌تر هم شد...

نه که ناراضی باشما، خوشحالم که حداقل الان خودم مطمئنم که دوستش دارم... اینکه اون لجبازانه فکر میکنه من از اول هم دوستش نداشتم و بازیش دادم و بعد هم بی‌رحمانه بهش زخم زدم هم دیگه دست من نیست و خودش باید بخواد که این برداشت‌های اشتباه رو تغییر بده و وقتی نمیخواد من کاری ازم برنمیاد...

به امید روزی که درمورد من بتونه درست ببینه، درست برداشت کنه، درست احساس کنه... البته اگر با این پافشاری کردن رو برداشت‌ها و لجبازی کردنش، عمر من کفاف بده که اون روز رو ببینم! :)))

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۳۳ | ای شادی بزرگ

شنبه ۷ تیر ۱۴۰۴، 12:34

يَا فَرْحَةَ يَعْقُوبَ بِيُوسُفَ، مُرِّي بِنَا...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۳۲ | شروع مجدد رژیم

شنبه ۷ تیر ۱۴۰۴، 9:6

از یک خرداد رژیم گرفتم و دو کیلو هم کاهش وزن داشتم تا اینکه جنگ شروع شد و مدام اخبار رو پیگیری می‌کردم و طبق معمول به دنبال ناراحتی و استرس، دچار پرخوری عصبی شدم...

حالا که وضعیت آروم شده، از امروز دوباره کالری شماری رو شروع کردم... خداروشکر به خاطر پرخوری‌های اخیر افزایش وزن نداشتم ولی خب قبل از رفتن روی ترازو منتظر بودم دوباره عدد ۶۵ رو ببینم که خداروشکر هنوز تو محدوده‌ی ۶۳ بودم :)

دلم میخواد عدد ۶۰ و حتی کمتر رو ببینم و درکنارش کاهش سایز هم داشته باشم...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۳۱ | تصور کن تو میتونی بشی تعبیر این رویا

جمعه ۶ تیر ۱۴۰۴، 18:59

جهانی رو تصور کن بدون نفرت و باروت
بدون ظلم خودکامه بدون وحشت و طاغوت
جهانی رو تصور کن پر از لبخند و آزادی
لبالب از گل و بوسه پر از تکرار آبادی

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۳۰ | بازمی‌گردیم روزی…

جمعه ۶ تیر ۱۴۰۴، 14:37

رفتن ما اتفاق ناگوار کوچکی‌ست
باز می‌گردیم روزی، روزگار کوچکی‌ست
می‌گذاری گاه دور از تو جهان را حس کنم
لطف یا قهر است این؟! دورم حصار کوچکی‌ست
با مرور دوستی‌هایم به من اثبات شد
هرکه جز تو دوستم شد، دوستدار کوچکی‌ست
در تو من دنبال چیزی ماورای شهرتم
شاعرت بودن برایم افتخار کوچکی‌ست
من برای عشق می‌میرم، برای شعر نه
دفتر شاعر برای او مزار کوچکی‌ست
چون عطارد گرد تو بیش از همه چرخیده‌ام
سوختم، شکر خدا عشقت مدار کوچکی‌ست
بارها از پیش رویت رد شدم صیاد پیر
می‌پسندیدی نمی‌گفتی شکار کوچکی‌ست
بعد ساعت‌ها نگاه و ذوق و ترس و شرم و شک
انتظار یک تبسم، انتظار کوچکی‌ست
با دعا شاید به دست آوردمت چون با دعا
دستکاری کردن تقدیر کار کوچکی‌ست

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۲۹ | بعد از چهار ماه…

جمعه ۶ تیر ۱۴۰۴، 12:31

امروز بعد از چهار ماه، برای اولین‌ بار تلگرام رو باز کردم...

پیام‌های نخونده، احوالپرسی‌هایی که بی‌جواب موندن، تبریک‌هایی که حتی سین هم نکرده بودم...

جدا از همه‌ی این‌ها، بعد از مدت‌ها نشستم و نوشته‌هایی رو خوندم که اون روزهای آخر، برای خودم نوشته بودم... نمی‌دونم چی شد، اما انگار یهویی دلم تنگ شد برای خیلی چیزها...

اون روزها درحالیکه فکر نمی‌کردم بتونم این‌همه وقت دور بمونم از همه‌چیز، می‌گفتم اگه بتونم تحمل کنم، این فاصله آرومم میکنه و کمکم میکنه راحت‌تر دل بکنم ازش... اما نه تنها آروم نشدم، بلکه حالا که زمان گذشته، بیشتر از همیشه مطمئنم که هنوز هم دوستش دارم...

بعد از این چند ماه، این دلتنگی یه شکل دیگه‌ای پیدا کرده و حالا دیگه اسمش “وابستگی” نیست. این احساس یه حس عمیق‌تره؛ حسی که بی‌صدا و بی‌هیاهو ریشه زده توی قلبم… این روزها انگار واقعاً برام عزیزه و یه بخشی از وجودمه...

چهار ماه پیش، انگار می‌خواستم به زور تو زندگیم نگهش دارم اما حالا حتی برای فرستادن یه پیام ساده، صد بار با خودم کلنجار میرم و آخرش میگم شاید سکوت، کم‌ضررتره و حتماً آرامشش مهم‌تر از دلِ تنگ منه...

شاید گاهی با خودم و با اون، لجبازی‌هایی داشته باشم اما توی همه‌ی این مدت، بیشتر از همیشه فهمیدم که واقعاً دوستش دارم...

کاش میشد برش گردونم به زندگیم…

نه لزوماً به عنوان یه پارتنر یا هر چیزی شبیه به اون بلکه به عنوان عزیزترین دوستم، امن‌ترین آدم دنیام…

کاش راهی مونده باشه...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۲۸ | دل‌ آرامانِ جهان خاکستری

جمعه ۶ تیر ۱۴۰۴، 10:18

سلام بر کسانی که وجودشان از غم این دنیا می‌کاهد...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۲۷ | ذوقی که نیست…

پنجشنبه ۵ تیر ۱۴۰۴، 21:33

آدم واسه ادامه دادن نیاز داره یکی براش ذوق کنه... :):

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۲۶ | زندگی غیرقابل پیش بینی

پنجشنبه ۵ تیر ۱۴۰۴، 21:33

دو هفته‌ی پیش، بیست و دوم خرداد، این ساعت‌ها ‌وقتی از آرایشگاه اومدم بیرون، مطمئن بودم که از فردا صبحش تا دقایق آخر سی خرداد، قراره یه هفته‌ی خیلی خوب رو تجربه کنم...

بعد از چند ماه‌ غصه خوردن و چالش‌هایی که پشت سر گذاشته شده بود، کلی با خودم کلنجار رفته بودم و تلاش کرده بودم یه ذوقی به قلبم تزریق کنم و به اون یک هفته شادی نیاز داشتم تا برگردم به زندگی و بیست و هفت سالگی رو با دلی خوش آغاز کنم اما شب خوابیدم و صبح که بیدار شدم انگار دنیا کن فیکون شده بود...

اصلاً انگار ذوقم دوباره کور شد...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۲۵ | مهربان‌ترینِ مهربانان

پنجشنبه ۵ تیر ۱۴۰۴، 20:19

فاَللُّه خَیرً حافظاً و هُوَ اَرحمُ الرّاحمین

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۲۴ | لگد کردی، لگد میشی

پنجشنبه ۵ تیر ۱۴۰۴، 12:8

آن کس که می‌رنجاند، خواهد رنجید
در حین شادی، در حین امید

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۲۳ | خواب خوش دیشب

پنجشنبه ۵ تیر ۱۴۰۴، 8:8

مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست... :)

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۲۲ | اینجا کسی است پنهان همچون خیال در دل

چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، 22:49

داشتم فکر می‌کردم تمام اون حرف‌هایی که توی دلم مونده رو یکجا بنویسم و یک پست طولانیِ رمزدار توی وبلاگ بذارم و بدون حرف اضافه‌ای فقط آدرس وبلاگ و رمز پست رو براش بفرستم. بالاخره یا می‌خوند یا نه ولی حداقل من بعد از این‌ همه وقت، شاید یه نفس راحت می‌کشیدم و شاید دلم کمتر سنگین می‌شد از این حجم ناگفته‌ها...

اما پشیمون شدم. اینقدر این اواخر ازش برداشت‌های عجیب دیدم، که حتی تصورش برام استرس‌آوره که بخواد پست‌های قبلی رو بخونه. مدام نگرانم که نکنه بین سطرها چیزی ببینه یا تعبیر کنه که باز دلخوری تازه‌ای درست بشه. نمی‌خوام مجبور بشم نوشته‌هامو عقب‌عقب بخونم، خودمو سانسور کنم، خنثی باشم، مراقبِ هر کلمه‌ باشم فقط چون نمی‌دونم چی ممکنه چطور خونده بشه...

راستش، دلم برای روزایی که می‌تونستم بدون سانسور و روراست حرف بزنم، خیلی تنگ شده. برای روزایی که با خیال راحت براش می‌نوشتم چون می‌دونستم کسی هست که واقعاً منو می‌فهمه.

این روزای خاکستری که قایمش کردم کنج دلم و فقط ساکتم و ته دلم پره از واژه‌های نگفته، خسته‌م کرده. کاش اینهمه بلاتکلیفی یه نقطه‌ی پایان داشت. نه لزوماً پایانی که دلم می‌خواد، حداقل پایانی که بشه باهاش کنار اومد...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۲۱ | و روزی خنده‌ها شکوفه می‌زنند…

چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، 21:37

آخرش روزی بهار خنده‌‌‌هامان می‌رسد :)

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۲۰ | بگذارید این وطن دوباره وطن شود

چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، 21:25

جنگ پایان خواهد یافت
و رهبران با هم گرم خواهند گرفت
و باقى می‌ماند آن مادر پیرى که
چشم به راه فرزند شهیدش است
و آن دختر جوانى که منتظر معشوق خویش است
و فرزندانى که به انتظار پدر قهرمان‌شان نشسته‌اند
نمی‌دانم چه کسى وطن را فروخت
اما دیدم چه کسى بهاى آن را پرداخت

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۱۹ | روز خوش شانسی :)

چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، 15:2

امروز کمبود نیرو داشتیم و مسئول گفت من کارای منشی رو بکنم. بعدش به اذن خدا سیستم‌ها کلاً از کار افتاد و عملاً هیچ کاری نمی‌تونستم انجام بدم و به اجبار بیکار بودم :)

وقتی سیستم‌ها بعد از چند ساعت اوکی شد هم به جهت سرعت بخشی به کارها خود مسئول نشست پای سیستم و همه‌ی کارها رو کرد...

بچه‌ها میگن چه شانسی داشتی امروز :))

تازه شیفت عصرم هم آف شد و خوشحال و خندان برگشتم خونه...

تا این ساعت چهارشنبه‌ی خوبی بودی چهارِ چهارِ چهارصد و چهار جانم، ازت ممنونم :) امیدوارم تا شب با یه اتفاق خیلی خوبی که ماه‌هاست منتظرش هستم هم سورپرایزم کنی...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۱۸ | چندتا چهار :)

چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، 11:44

تاریخ امروز یه جوریه که آدم دلش یه اتفاق متفاوت میخواد :)

چهارشنبه، چهارِ چهارِ چهارصد و چهار :)

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۱۷ | اینترنت

چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، 11:28

این چند وقت که اینترنت ملی شده بود تا وقتی خونه بودم و به وای فای دسترسی داشتم همه چیز اوکی بود اما وقتی میومدم سرکار انگار وارد غار میشدم!

خداروشکر محدودیت‌ها برداشته شد و از غار خارج شدیم :))

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۱۶ | آتش بس

سه شنبه ۳ تیر ۱۴۰۴، 6:9

امیدوارم اخبار آتش بس صحت داشته باشه و این جنگ پروندش بسته بشه...

برای کشورهای مقابل حداقل خسارت‌های مالی این وقایع قابل جبران هست اما برای مایی که تا قبل جنگ هم یک کشور منزوی و در تحریم بودیم، ادامه‌ی این جنگ، فقط باعث عقبگرد بیشترمون میشه. همین الان هم سالها از لحاظ اقتصادی برگشتیم به عقب و خدا بدونه وقتی قیمت‌های جدید و به روز دلار و طلا و به دنبالش تمام اقلام اعلام بشه چه بلایی قراره سرمون بیاد...

کاری با اشخاص سیاسی و نظامی کشور ندارم چون تصمیمات اونها چه جنگ باشه و چه صلح، حتماً در راستای بقای خودشون و منافع سیاسی و مالی هست اما مردم عادی که به اسم اقتدار ملی و تودهنی زدن به دشمن هنوز هم دنبال جنگ هستن، کاش به چیزی فراتر از این شعارهای پوچ و توخالی فکر می‌کردن... یه جوری طالب جنگ هستن که انگار نمیدونن دارن تو چه کشور زخمی و خسته‌ای زندگی می‌کنن...

صلح کنید بذارید نفس بکشیم و راهی برای ترمیم زندگی‌هامون پیدا کنیم...

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۱۵ | مشورت با شما :)

دوشنبه ۲ تیر ۱۴۰۴، 22:39

فرض کنید کسی توی زندگیتون هست که خیلی دوستش دارید، کسی که براتون عزیز بوده و هنوزم هست. حالا تصور کنید چند ماه قبل، ناخواسته و فقط از روی بی‌فکری، واقعاً بدون نیتی منفی درمورد این شخص یا قضاوتی ناعادلانه، حرفی بهش زدید که باعث رنجشی عمیق شده. از همون‌جا، رابطه‌ای که بینتون بود، نه فقط سرد، که تقریباً نابود شده و بعد هم اون شخص حرف‌هایی بهتون زده که مطمئنید برداشت درستی از احساس شما نداشته اما هرچقدر سعی کردید توضیح بدید، قانع نشده و پافشاری کرده روی تصورات خودش و شما هم فکر کردید حق با اونه و دلخوریش بجاست و فقط باید زمان بگذره اما ماه‌ها گذشته و هر تلاشی برای گفتگو، به سوءتفاهم جدیدی ختم شده و حالا به این نقطه رسیدید که هنوزم دوستش دارید اما سکوت کردید چون نمی‌دونید راه درست چیه. چون نمی‌دونید چی بگید که فهمیده بشه و تبدیل به یک دلخوری تازه نشه.

اون شخص در محیطی که شما رو می‌بینه، با همه گرم و صمیمیه، می‌خنده، حرف میزنه اما با شما؟ سکوت، بی‌محلی، نادیده گرفتن. انگار دقیقاً میدونه چطور میتونه به قلبتون زخم بزنه؛ با همون نگاه‌های رد شده، با همون رفتارهای عمدی که میدونه چقدر براتون سنگینه. از طرفی اون معتقده ایراد از رفتارهای شماست و اون پیشقدم برای صلح بینتون بوده و شما کسی هستید که اصطلاحاً براش قیافه گرفتید و اون هم در جواب رفتار شما این واکنش‌ها رو داره نشون میده و منصف هم بخوایم باشیم یه جاهایی شاید رفتار شما و حتی لجبازی کردنتون با خودتون و دیگران، چیزی نیست که بشه انکار کرد و نمیشه گفت شما صددرصد رفتار خوبی تو این مدت نشون دادید.

می‌دونم شاید از بیرون همه چیز ساده به نظر برسه اما برای من سختی این وضعیت دوچندان شده چون ایگنور کردن آدم‌ها برام سخت نیست و اگر بخوام، واقعاً می‌تونم یک رابطه رو برای همیشه تموم کنم. اما در مورد این آدم نمی‌تونم چون هنوز هم برام عزیزه، هنوز هم دلتنگش میشم، هنوز هم بهش فکر می‌کنم و نمی‌خوام پایان این رابطه پررنگ، این‌قدر تلخ و ناگفته باشه...

همه‌ی رابطه‌ها یک روزی تموم میشن، اما فرق هست بین تموم شدنی که با احترام و خاطره‌ی خوب همراهه با تموم شدنی که توش سکوت هست، بی‌رحمی هست، نگاه‌های سرد و نادیده گرفتن‌هایی که بوی کینه میده هست...

نمی‌خوام توی ذهن اون آدم، تصویری از من مونده باشه که با واقعیت قلبم فرسنگ‌ها فاصله داره. تصویری که با سناریوهای ذهنی ساخته شده نه با حقیقت دوستی و علاقه‌ای که من داشتم. من هنوز هم دلم می‌خواد این سوءتفاهم پاک بشه، اما واقعاً نمی‌دونم از چه راهی...

میدونم منو نمی‌شناسید و از جزئیات چیزی نمی‌دونید، اما اگر جای من بودید، با همین اطلاعات کلی، چه می‌کردید؟ باهاش حرف می‌زدید؟ فاصله می‌گرفتید؟ یا با وجود تلخی، هنوز سعی می‌کردید نشون بدید نیت‌تون از اول هم بد نبوده؟

راستش ذهنم قفل کرده. حس می‌کنم تو این دوراهی بین موندن و رفتن، دنبال یک نشونه‌م. فکر کردم شاید اگر اینجا از دلتنگی‌هام بنویسم، بین حرف‌های شما، اون نشونه‌ای که لازم دارم رو از کائنات بگیرم...

اگر جای من بودید، چی کار می‌کردید؟ سکوت رو ادامه می‌دادید یا حرف دلتون رو به امید یک معجزه، برای چندمین بار می‌زدید؟ وقتی هنوز دوستش دارید، فاصله می‌گرفتید یا سعی می‌کردید تو رفتار خودتون تغییراتی ایجاد کنید تا اون شخص دلگرم باشه به واقعی بودن صلح از جانب شما و بتونه خودش هم صلح رو در پیش بگیره؟ به نظرتون سکوت بهتره یا هنوز هم میشه از دل این سکوت، راهی به سمت فهمیده شدن پیدا کرد؟

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ

۲۱۴ | اندراحوالات دوشنبه‌ای که گذشت

دوشنبه ۲ تیر ۱۴۰۴، 15:6

صبح دوشنبه‌ی خودمون رو چطور گذروندیم؟ خیلی عالی! اون من رو نادیده می‌گرفت و من هم نادیده گرفتن‌های اون رو نادیده می‌گرفتم :))

دو عدد موجود حرص دربیار و گاهاً رو اعصابیم که هیچ کدوم قبول نداریم رفتارمون مشکلی داره و معتقدیم اون یکی مقصره که ما رو نادیده می‌گیره و برامون تو قیافه‌ست... کاش یه موشک بخوره تو مغز جفتمون! :)))

sᴘʀɪɴɢ ɢɪʀʟ
صفحه قبل صفحه بعد
© 𝓑𝓮𝔂𝓸𝓷𝓭 𝓞𝓷𝓮 𝓓𝓲𝓶𝓮𝓷𝓼𝓲𝓸𝓷
طراح قالب: وبلاگ :: webloog
جدیدترین‌ها
  • ۸۶۶ | سلطان تغییر مود! یکشنبه ۴ آبان ۱۴۰۴
  • ۸۶۵ | گرسنه‌ی وحشی! یکشنبه ۴ آبان ۱۴۰۴
  • ۸۶۴ | مود قرمز یکشنبه ۴ آبان ۱۴۰۴
  • ۸۶۳ | پله‌های ترقی! یکشنبه ۴ آبان ۱۴۰۴
  • ۸۶۲ | دل‌ به‌ خواهی یکشنبه ۴ آبان ۱۴۰۴
  • ۸۶۱ | باقی ماندن در مرحله‌ی‌ لولو! یکشنبه ۴ آبان ۱۴۰۴
  • ۸۶۰ | هم صحبتی یکشنبه ۴ آبان ۱۴۰۴
  • ۸۵۹ | مود زرد یکشنبه ۴ آبان ۱۴۰۴
  • ۸۵۸ | آبی یکشنبه ۴ آبان ۱۴۰۴
  • ۸۵۷ | یکشنبهــ :) یکشنبه ۴ آبان ۱۴۰۴
  • ۸۵۶ | عیار یکشنبه ۴ آبان ۱۴۰۴
  • ۸۵۵ | مود یکشنبه ۴ آبان ۱۴۰۴
موضوعات
  • فیلم و سریال
آرشیو
  • آبان ۱۴۰۴
  • مهر ۱۴۰۴
  • شهریور ۱۴۰۴
  • مرداد ۱۴۰۴
  • تیر ۱۴۰۴
  • خرداد ۱۴۰۴
  • اردیبهشت ۱۴۰۴
  • فروردین ۱۴۰۴
امکانات