۲۴۳ | مثل بیدار شدن از خواب _ ۴
چند ماه بود به خودم میگفتم اشکالی نداره اگه حالت خوب نیست، بالاخره تا تولدت خودت رو جمع و جور میکنی و حالت خوب میشه...
تو چند ماه اخیر خودم رو رها کردم تو حس بد و گفتم تا تولدم اوکی میشم و یه برنامهی تولدانه برای یک هفتهی آخر خرداد ریختم و خلاصه انگار کلاً زندگی کردن رو موکول کردم به تولدم...
وقتی که دقیقاً تو شروع هفتهی تولدیم جنگ شروع شد، باتریم کاملاً خالی شد و روز تولدم حتی به خانواده هم گفتم هیچ برنامهای حداقل برای اون روز نداشته باشن و کاملاً روحیم رو باختم اما تو این چند روز اخیر وقتی عمیقتر بهش فکر کردم دیدم چقدر این موضوع میتونه برام تلنگر باشه...
منی که زندگی کردن رو حواله میدم به آینده، از کجا معلوم آیندهای هست؟ از کجا معلوم دوباره جنگ نشه؟ از کجا معلوم زلزله نیاد؟ از کجا معلوم تو خواب دچار سکتهی قلبی نشم؟ از کجا معلوم من تا کی قراره از نعمت زندگی بهره مند باشم؟
این جنگ حداقل برای من یک تلنگر شد که تو لحظه زندگی کنم... میخوام تلاش کنم که بعد این زنده باشم و زندگی کنم و اینقدر برای آینده برنامه نچینم و به جاش از لحظه لذت ببرم... میدونم تصمیم خیلی سختی هست و شاید خیلی جاها از پسش برنیام اما حداقل تلاشم رو بکنم تا حالم خوب باشه و اینقدر درگیر گذشته و آینده نباشم...