۱۱۱۷ | تمام آنچه لازم است
بی هیچ سوالی و جوابی بغلم کن
خستهتر از آنم که بگویم به چه علت؟
بی هیچ سوالی و جوابی بغلم کن
خستهتر از آنم که بگویم به چه علت؟
امیدوارم امروز از اون سهشنبههایی باشه که آخرشب بگم «وای چه روز خوبی بود» :)
امروز لانگم و بعد هم قراره سومین شب تنهایی رو سپری کنم. اگر حس و حالم خوب باشه شب خودم رو به نوش جان نمودن یک چیزبرگر دعوت میکنم :)
در حسن ختام این روز زیبا، برای شام ماهی سفارش دادم و میخوام بعدش هم فیلم ببینم.
البته شدیداً دلم میخواست برم دوش بگیرم اما چون تو خونه تنهام میترسم و فعلاً خبری از حموم نیست! :))
گفته بودم بارون که بزنه تمام احساساتم ممکنه یهو فوران کنه؟
الان واقعاً احساس میکنم بیشتر از همیشه دوستش دارم، بیشتر از همیشه دلم براش تنگ شده، بیشتر از همیشه دلم بغل میخواد، بیشتر از همیشه احتیاج دارم به بوجی موجی شدن...
هوا چقدر پاییزی و دلبر شده ♡
از لحاظ روانی احتیاج دارم بی هیچ حرف و اتفاقی، فقط در سکوت و آرامش محکم بغلش کنم... :)
دیشب وسط اون شرایط، مسواکم نمیدونم چه مرگش شده بود هی یهویی روشن میشد و اون صداش میرفت رو اعصابم!
یهو یادش افتادم، اعصابم بهم ریخت :))
بنده خدا نمیدونه من حتی خوراکیهایی که برام خریده، آشغالشون رو دورنریختم و نگه داشتم :)
یعنی میخوام بگم حتی آشغال اون خوراکی برام عزیز و ارزشمند بوده دیگه چه برسه به هدیه و سوغاتی که هربار واقعاً قلبم اکلیلی میشد :)
همش قضاوت اشتباه، ای بابا، ای بابا :)
کانَ صَوْتُهُ دافِئًا، أَشْبَهَ بِحُضْنِ الوَطَن... ♡
امیدوارم امروز روز خوب و آرومی باشه :)
نیاز دارم به گفتن و خندیدن و دیده شدن که تمام احساسات منفی دیشب رو بشوره ببره...
ساعت ۱۱ شب فهمیدیم پدربزرگ فوت شد. همه رفتن اونجا و من خونه تنها بودم. ساعت ۱۲ شب غمگین بودم از بابت این موضوع که چرا غمی که واقعاً تو وجودم هست باور نمیشه و چرا نمیتونم ثابت کنم که من چنین احساسی نسبت بهش هیچوقت نداشتم و حتی خودمم نمیدونم چرا باید اون شب اون حرف رو میزدم که همه چیز خراب بشه. بعدش یهو بدون هیچ زمینهی قبلی احساس میکردم انگار دارن با مشت میزنن به پشت پلک چشم چپم و دچار حالت تهوع شدم. احساس بدی داشتم اون لحظه و اینکه تو خونه تنها بودم و هیچ کسی کنارم نبود هم احساس بدم رو تشدید میکرد. سعی کردم بخوابم که اون حس به بالا آوردن منجر شد و دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و گریه نکنم. به سختی سعی بعدش سعی کردم بخوابم که ساعت ۲ شب با صدای زنگ موبایلم دوباره بیدار شدم و دوباره اون احساسات تکرار شد...
خلاصه که نه از نظر جسمی شب خوبی بود نه از نظر روحی... احساس میکردم یه بهارِ غمگینِ خستهی تنهام که هیچ کسی دوستم نداره و از طرفی نمیتونم به آدمی که اینقدر برام عزیز و مهمه ثابت کنم که اصلاً دلم نمیخواست همه چیز اینجوری بشه و کاش میشد بهم فرصت جبران بده...
فیلم درمورد دختری به اسم لوسی هستش که برای انتخاب پارتنر بین دو مرد قرار میگیره. از یک طرف مردی ثروتمند و موفق که به ظاهر همه چیزش پرفکته اما بین اون و لوسی احساس عاشقانهای شکل نگرفته و از یک طرف عشق قدیمیش که چند سال پیش به خاطر مشکلات مالی ازش جدا شده و حالا دوباره به شکل اتفاقی اون رو میبینه.
موضوع فیلم برام جالب بود. خودم رو که جای لوسی میذاشتم میدیدم به احتمال زیاد انتخابم کسیه که هنوزم هم رو دوست داریم و میتونیم برای بودن کنار هم تلاش کنیم. به نظرم اون نظریهی آهن پرست بودن خیلی درموردم نمیتونه درست باشه و نیاز نیست نگران چیزی باشم :)
گلوم یه جوری داره میشه که به نظر میاد به زودی باید پست بذارم «سلام بر سرماخوردگی» /:
دوستان یا آهن پرست از نزدیک ندیدن یا خیلی جدی دارن با من شوخی میکنن! :))
نگاهش که میکنم قلبم بوجی موجی میشه براش. حرف که میزنه میخوام گازش بگیرم. وقتی میخنده دلم بخواد بچلونمش :)
از خودم میپرسم واقعاً اگر دوستش نداشتم و برام عزیز نبود، چی میتونست باعث بشه بعد اینهمه دوری و فاصله و حرف و داستان، هنوزم وقتی نگاهش میکنم اکلیل از قلبم بزنه بیرون؟
از اولین باری که متفاوتتر از قبل حرف زدیم ۲ سال و ۳ ماه و ۲۰ روز گذشت... اینهمه وقت گذشت و من هنوزم از جون و دل دوستش دارم. اینهمه وقت گذشت و من هنوزم پر از ذوقم براش :)
کاش یه روزی میتونست من رو ببخشه. کاش یه روزی بازم میتونست دوستم داشته باشه. میدونم شاید دیگه هیچوقت اون روز رو نبینم اما واقعاً دلم میخواد بعد از کلی خاطرهی قشنگ که باهاش داشتم، مطمئن باشم تو قلبش حس بدی بهم نداره...
داشتم به ساعتم نگاه میکردم و دیدم چقدر قشنگه، چقدر دوستش دارم ♡
هربار به ساعتم نگاه میکنم قند تو دلم آب میشه برای کسی که ساعت رو برام هدیه گرفت :)
مکالمات دیشب رو دوست داشتم. گرچه شاید در ظاهر نتیجهی مثبتی نداشت اما بعد از ماهها برای اولین بار بود که عمیقاً حس میکردم داریم با آرامش و صبوری حرف میزنیم و نه اون گاردی گرفته و نه من پرخاشگرم.
البته شاید احساس درونی شخص مقابلم متفاوت باشه و حتی شاید تو اون لحظات تو قلب خودش گارد محکمی نسبت بهم داشته باشه ولی خب من حس میکردم همه چیز آرومه و این آرامش، بعد از کلی جنگ، بهم چسبید :)
خیلی وقت پیش یکی از این سنجاق سینههای فانتزی برای قندجان گرفته بودم که یه مدت ازش استفاده میکرد ولی بعدش دیگه هیچوقت ندیدم ازش استفاده کنه...
نمیدونم چرا یهو یادش افتادم و دلم خواست بدونم هنوز اونو داره یا مثلاً ممکنه گمش کرده باشه یا کسی خوشش اومده باشه و داده باشه بهش یا گذاشته تو وسایلش و سالم و سلامته...
خانم توهمیان رو از روزی که بهم بیاحترامی کرد و البته بعدش شنیدم پشت من و یکی از همکارام دروغ گفته، درحالت کلی ایگنور کردم و موردی اگر پیش بیاد هم علناً نشون میدم که باهاش مشکل دارم و به همکارا هم گفتم من خوشم نمیاد تو روی کسی عزیزم و فدات شم بگم و بعد پشت سرش حرف بزنم و بعد باز هم اونقدر وقیح باشم که طرف رو میبینم یادم بره پشت سرش چی گفتم و باهاش بگم و بخندم!
حالا امروز خانم توهمیان فرمودند که به بهار بگید اگر بخواد رفتارش رو ادامه بده به مسئول میگم. منم گفتم بهشون بفرمایید هرچه سریعتر گزارش بدن چون من نه در روند کار مشکلی ایجاد کردم، نه بی احترامی به کسی کردم. حالا اینکه ایشون از نادیده گرفتن بنده سوختن برن علتش رو در رفتار خودشون جستجو کنن. همکارم هم به خانم توهمیان گفتن بهتره ببینی خودت چی کار میکنی که هر چند وقت با یکی از بچهها به مشکل میخوری!
خلاصه که توهمیان جون! متأسفانه من سازش و سیاست بقیه رو ندارم و روراست نشون میدم وجودت دیگه برام پشیزی ارزش نداره. تو هم برو از خودت خجالت بکش که اینقدر رفتارت زنندهست که یه خاطرهی بد برای هرکسی به یادگار گذاشتی!
درحالیکه داشتم تو ذهنم برای فردا صبح نقشه میکشیدم، گفتن شیفت فردا صبح برقراره... البته مدل یکشنبههای قبلی نیست و قراره لاکچری و خلوت و در آرامش سپری بشه و همین که بچههامون آواره نشدن خداروشکر :)
همینجوریش که نصف هفته آواره بودیم، حالا فردا هم احتمالاً بخش خودمون نباشیم!
البته اگر قطعی بشه مرخصی میگیرم و نمیام ولی واقعاً مسخره شده همه چی! :))
به یک هفتهی گوگولی و جذاب و قندی نیاز دارم :)
امیدوارم همگی هفتهی بیحاشیه و خوبی داشته باشیم و کلی خوش بگذره :)
تهش مىرسيم به حرف نزار قبانى: «هركس به اندازهای که دوستت دارد، تو را مى بیند. تلاش بيهوده نكن»
یعنی مورد علاقه و محبتش که نباشی، آسمونم بیاد به زمین و کلی تلاشم بکنی که جبران بشه، تهش برمیگردی سر همون نقطه که «تو آدم بد و بدجنس و بدذات و بیلیاقت و هزارتا چیز دیگهای هستی که هر اتفاق بدی هم براش افتاده حقش بوده!»
چی بگم... این نیز بگذرد... :)
ما نسلی بودیم که نرسیده به پنجاه، فشار اومد به صدجا!
بامداد خمار رو نگاه نمیکنم ولی باتوجه به چیزهایی که تو اینستاگرام دیدم لازم دونستم بگم «خاک بر سرت محبوبه خانوم جان»! آخه چطوری تونستی بین منصور و رحیم، عاشق رحیم بشی؟! /:
هفتهی پیش دوستم برای چندمین بار تو دو ماه اخیر، دوباره حرف آنلاین شاپ رو پیش کشید و گفت بیا بازم آنلاین شاپ بزنیم. برای اینکه ببینم تغییری نسبت به قبل کرده یا نه، اینبار صراحتاً گفتم من الان شرایط جنس پیدا کردن و عکاسی و این چیزا رو ندارم و خب طبیعتاً باید دوستم میگفت اشکالی نداره به جبران اینکه سری پیش تمام کارها رو تو میکردی، این سری تا شرایطت اوکی بشه من این کارا رو انجام میدم، اما خب هیچی نگفت و فهمیدم پیشنهاد فعالیت مجددش به این معناست که بازم انتظار داره تمام کارها رو من بکنم ولی سودش برای جفتمون باشه!
خلاصه که خیلی راضیم که یک سال پیش، خجالت و تعارف رو کنار گذاشتم و از ادامهی فعالیت کشیدم کنار وگرنه پروسهی حرص خوردنم همچنان ادامه داشت! :)
الان که با یه دوستی حرف از آنلاین شاپ شد یاد این موضوع افتادم و گفتم بیام اینجا احساس رضایت صددرصدیم از پایان فعالیت گروهیمون رو اعلام کنم :)
کاش میتونستم با نگاه کردن به عکسای روزای موردعلاقم، دوباره برگردم به اون زمان و همهی اون لحظهها رو دوباره زندگی کنم :)
انگار که تو دنیای واقعی یک فصل از تقویم عقبیم! درحالیکه دو هفتهی دیگه زمستون از راه میرسه، هوا تازه پاییزی شده و درختا تازه زرد و نارنجی شدن...
یه بارون درست و حسابی هم بزنه دیگه رسماً پاییز میشه :)
رازهای ریز و درشت زندگیم را گذاشته بودم کف دستش و آنقدر به او مطمئن بودم که هیچوقت حتی برای یک لحظه هم شک نکردم ممکن است روزی از آنها برای آزارم استفاده کند. درست است که بعد از آن اتفاق و رنجشی که بیاختیار برایش ساخته بودم، گاهی وسط عصبانیت طعنههایی میزد _ طعنههایی که واضح بود اشاره به همان بخشهای خصوصی زندگیام دارد _ اما با همهی اینها باز هم خیالم راحت بود. میدانستم این اشارهها از جنس تخریب نیست. میدانستم هیچوقت قرار نیست دانستههایش تبدیل به سلاحی علیه من شود.
من همیشه در اوج اعتمادم به او بودم. اگر به اندازهی ذرهای شک داشتم، اگر حس میکردم ممکن است روزی امنیتی را که کنار او پیدا کردهام از دست بدهم، هیچوقت این رابطه جلو نمیرفت. همین که رازهایم را بیدریغ در دستهایش گذاشته بودم یعنی باورش داشتم، یعنی وجودش برایم پناه بود نه خطر.
اگر اشتباهی کردم، از بیفکری بود. از حماقت در لحظه بود نه از بیاعتمادی. اگر واقعاً به او بیاعتماد بودم، اگر ته دلم احساس ناامنی داشتم، اگر به خوب بودنش مطمئن نبودم، امروز دیگر هیچ مهر و دلبستگیای از او در من باقی نمیماند. آدم در نبود اعتماد، محبتش میمیرد؛ اما محبت من به او نمرده، فقط زخمی و خسته است و همین خودش ثابت میکند که ریشه، همیشه اعتماد بوده حتی وقتی همهچیز سخت شد، حتی وقتی فاصله افتاد.
امیدوارم یک روزی او هم بتواند اعتمادی را که در وجودش زخمی شده، آرام آرام درمان کند. امیدوارم بتواند دوباره مثل قبل دوستم داشته باشد، مثل روزهایی که بین ما هیچ سایهای نبود و همهچیز بیدغدغه جریان داشت. اما اگر هم نتوانست، اگر خودش را راضی نکرد که دوباره به من نزدیک شود تا آن دوستی گرم برگردد، باز هم چیزی در دل من عوض نمیشود. من همچنان دوستش دارم؛ نه از سر انتظار، نه برای گرفتن چیزی در مقابلش، بلکه چون واقعاً برایم عزیز است، از آن عزیزهایی که حتی دوری هم نمیتواند کوچکشان کند...
تو خواب و بیداری فکر میکردم امروز پنجشنبهست و باید حاضر شم و برم سرکار. بیدار که شدم یهو یادم افتاد دیروز پنجشنبه بوده و امروز آفم و اینقدر خوشحال شدم که نباید برم سرکار :)