۱۶۴ | آنفالو در اینستاگرام
عکسهای قشنگی تو طبیعت گرفتم که اگر اینستاگرام داشتم میتونستم استوری یا پست بذارم اما خب چند ماهه که اینستاگرام ندارم...
تقریباً داره میشه سه ماه که از فضاهای شلوغ و پرسروصدا، از دوستام، از معاشرت و برقراری ارتباط فرار کردم. خودم اسمش رو گذاشتم "مود انزوا" و نقطهی شروع این انزوا و گوشهگیری شاید خیلی چیزها میتونست باشه اما برای من اون آنفالوی ناگهانی مثل یه جرقه بود وسط انبار باروت. اون اتفاق خیلی آزارم داد چون این پیام رو از جانب اون بهم میرسوند که "تو رو دیدم و حالا آگاهانه نادیده میگیرمت"... غمگین شدم چون کسی که میدونست چنین حرکتی چقدر ذهن و قلبم رو بهم میریزه انجامش داد...
نمیدونم چرا از بین تمام اون اتفاقات، این یکی که وسط اونهمه اتفاق بزرگتر گم بود، برام تبدیل شد به نشونهای بی صدا ولی محکم از "فاصله گرفتن"
همیشه، حتی اگر درموردش حرفی نمیزدم، فکر میکردم اگر روزی تمام دنیا مقابلم باشن، حداقل این یک نفر به عنوان یک دوست در کنار منه و قضاوتم نمیکنه، رفتارش با من از روی احترام و محبته و تلاش میکنه بهم کمک کنه، ولی خب اون اتفاق به ظاهر ساده انگار بهم نشون داد که از اون لحظه به بعد، اون کسیه که تو دنیای مقابل منه...
بعضی اتفاقات یک لحظهست ولی اثرشون کش میاد و میره تو روزمرگی، تو شب زنده داری، تو سکوتِ مسیر رفت به سر کار، تو آهنگی که یهویی و بیهوا میزنه روی زخمی که فکر میکردی بسته شده...
زندگی همیشه پر از گرهست. بعضی گرهها رو میشه با یه لبخند، یه شوخی کوچیک یا تعارف یک فنجون قهوه یا چای میوه باز کرد ولی بعضیها هم مثل یه زخمی میمونن که فقط باید یاد بگیری که بهشون برخورد نکنی...
نه من آدم بدی بودم و نه اون آدم بی احساسیه که گاهی ذهنم ازش میسازه. ما فقط دوتا آدم بودیم که هر دو به نوعی آسیب دیدیم و زخم هردوی ما دردناک بود... گرچه زخمهای من تو این اتفاقات دیده نشد اما با این حال من هیچوقت بلد نبودم دلم رو برای همیشه از کسی که اینقدر برام عزیز بوده خالی کنم مخصوصاً وقتی که هنوزم باور دارم یک لبخند یا یک جملهی ساده میتونه همه چیز رو به حالت تعادل برگردونه...
گاهی یه فالوی ساده یا یه "سلام" غیرمنتظره از کسی که دلتنگشی میتونه شبیه یه کلیدی باشه برای باز کردن دری که پشتش نور، صدا، خنده و زنده بودنه...
من آدمی هستم که با یه اشارهی کوچیکِ درست و از روی محبت میتونم از تاریکی بیرون بیام، اما نه از سر ضعف، از سر اینکه قلبم هنوزم به روشنی وفاداره...
گرههایی هستن که فقط اگه یکی حوصله کنه باز میشن، نه با جنگ، نه با قهر، بلکه با یه مکث ساده، با یه قدم کوچیک. من هنوزم راه رفتن رو بلدم فقط شاید دنبال اون لحظم که یکی از ته دلش بخواد دوباره کنارم قدم بزنه...
دلم میخواست که یه روزی دوباره همه چیز درست بشه اما شاید هیچوقت اون لحظهی بازگشت اتفاق نیفته، شاید اونقدری از من فاصله گرفته که حتی تلاشی هم برای ترمیم نکنه اما من هنوزم ته قلبم میدونم که هرچقدر هم همه چیز پیچیده و گره خورده شده باشه، باز هم یه گوشهی کوچیک تو ذهن و دلم هست که فکر میکنه شاید یه روزی، یه حرف ساده، یه سلام کوتاه، حتی یه نشونهی کوچیک از دلش، بتونه یه جرقهی کوچیک باشه برای روشن کردن تمام چیزهایی که خاموش شدن اما اگه اون روز هیچوقت نیاد، باز هم آرزومه که حالش خوب باشه و دلش آروم و اگه اون جرقه یه روز از دلش رد بشه هم من هنوز همونجام بدون گله، با یه دل روشن و دونهی برفی که تو قلبم خودنمایی میکنه...