۱۹۱ | من سوختم اما درونم یک لحظه خاموشت نکردم
تو این لحظههایی که همه چیز بوی ناامنی میده، تو این خاک و دود و خون و ترسی که از پشت پردهی آسمون داره بهمون نزدیک میشه، تو این شرایطی که هیچ کسی نمیدونه فردا هنوز نفس میکشه یا نه، تو این آشوبی که دنیای اطرافمون رو فرا گرفته، دلم نمیخواست اینهمه فکر و دلتنگی رو با خودم همراه داشته باشم...
ای کاش تو این وضعیت بی حساب و کتاب، حداقل این یک چیز برام معلوم بود... کاش قهر نبودیم و تو دل این جنگ، حداقل صلح ما واقعی بود... کاش آشتی کرده بودیم اما نه از اون آشتیهای سطحی که تهش فقط سکوت و بی توجهیه بلکه از اون آشتیهایی که دل آدم دیگه احساس خالی بودن نکنه، از اون آشتیها که حتی میتونست با یه نگاه آروم اما گرم اتفاق بیفته...
ای کاش همه چی فرق میکرد... این کاش حالا که مرز بین بودن و نبودن اینقدر باریک شده، ای کاش بعد این جنگ چند ماههی درونم، حداقل خیالم از بابت این یک نفر راحت بود... ای کاش میدونستم دلش با من صاف شده... ای کاش میدونست همیشه تو دلم بوده حتی وقتی که به ظاهر دیگه تو زندگیم نبود... ای کاش فرصت این رو داشتم یک بار دیگه بهش بگم چقدر دوستش دارم و چقدر برام عزیزه...