۲۵ | علاقهی فراموش شده
قبلترها عاشق نوشتن بودم...
به جز وبلاگنویسی که انگار بخشی از زندگی روزمرم شده بود و پستهای طولانی که تو وبلاگم آپلود میکردم، تو سالهای دبیرستانم یه رمان کامل شده تو نودوهشتیا داشتم و چندتا رمان نیمه کاره که به خاطر جمع شدن نودوهشتیا به سرانجام نرسیدن، بعد هم که دانشجو شدم برای چندتا اجرای زنده دانشجویی نوشتم و بعد هم که یه داستان برای یه تئاتر دانشجویی که بچهها اجراش کردن و متنهایی که برای رادیوی دانشجوییمون مینوشتم و یه دورهای هم که عنوان سردبیر یکی از نشریات دانشگاه رو یدک میکشیدم...
نمیدونم دقیقاً از کجای زندگیم یهویی دیگه ننوشتم ولی خب سالهاست که دیگه چیزی نمینویسم...
امشب خیلی اتفاقی یکی از نوشتههای قدیمیم رو پیدا کردم و یادم افتاد قبلاً چقدر نوشتن رو دوست داشتم... اینکه بدون تمرین و آموزش و بلد بودن هیچ اصول خاصی، اونقدر راحت مینوشتم و بقیه هم میخوندن و میپسندیدن یعنی اگر ادامه میدادم و آموزش میدیدم شاید به جاهای خوبی میرسید ولی خب حیف که یهویی انگار یادم رفت که علایقم چیه...