۴۵۰ | خاطرات اکلیلی
من حافظم خیلی ماهی قرمزیه اما یه چیزایی انگار حک شدن تو مغزم و خیلی پررنگ و با جزئیات یادمه :)
دو سال پیش، بعد از ۲۷ مرداد قشنگم، امروز اولین روزی بود که مفصل میدیدمش و مکالمات و اتفاقات اون روز، بخشی از بهترین خاطراتمه :)
یه جایی از اون روز قشنگ یادمه در ظاهر من داشتم کار خودم رو میکردم و اون هم کار خودش رو میکرد ولی خب میدونست که مکالماتش رو میشنوم و بعد اومد یه سوالی از یکی از بچهها پرسید و بعد که اون جواب داد، درجوابش یه چیزی بهش گفت که واقعاً از گوش و چشمم اکلیل زد بیرون :) اون قشنگترین حرفی بود که به در زد تا دیوار بشنوه و اون لحظه اون دیوار ترک خورد و کلی جوونهی سبز از لای اون ترک بیرون زد :) دو سال گذشته از اون لحظه اما من هنوزم یاد اون حرفش میفتم قلبم میخواد از شدت ذوق بمیره :)
اون روز وقتی به شب رسید، وقتی بهم پیام داد یه جملهی دیگه هم بهم گفت که یادش میفتم میخوام برم لپاشو گاز بگیرم :)
کلاً اون روز خیلی ذوق مرگ کننده بود همه چیز برام و هنوزم یادش میفتم قلبی قلبی میشه چشمام و اکلیل پاشِ درونم فعال میشه :)