۴۵۵ | شروع هفته
خدای خوبم، امیدوارم تو تقدیرم، این هفته رو هفتهای زیبا رقم بزنی :)
بابت هفتهی زیبایی که پشت سر گذاشتم شکرگزارم و بابت روزهای خوبی که در راه هستن امیدوار... الهی شکر بابت همه چیز ♡
خدای خوبم، امیدوارم تو تقدیرم، این هفته رو هفتهای زیبا رقم بزنی :)
بابت هفتهی زیبایی که پشت سر گذاشتم شکرگزارم و بابت روزهای خوبی که در راه هستن امیدوار... الهی شکر بابت همه چیز ♡
از این زندگی چه میخواهم؟
امیدِ بسیار،
مقدار زیادی نور،
دلخوشیهای کوچک اما ماندگار،
آرامشی عمیق و پایدار،
رویایی بی حد و مرز
و شادمانی بی پایان :)
نمیشه این هفته به پایان نرسه؟ آخه خیلی خوب و اکلیلی بود برام و اتفاقی که ماهها منتظرش بودم، تو این هفته رخ داد :)
من خاطراتم با تو رو هرشب مرور میکنم... ♡
یه جا خوندم: «لایک استوری اینستاگرام واقعاً ابزار خوبیه برای حفظ ارتباط با دوستامون. استوریای همو لایک میکنیم و انگار داریم به هم میگیم فلانی حواسم بهت هست، خوشحالم که خوشحالی، کیف میکنم از موفقیتت، امیدوارم سفر بهت خوش گذشته باشه»
من حافظم خیلی ماهی قرمزیه اما یه چیزایی انگار حک شدن تو مغزم و خیلی پررنگ و با جزئیات یادمه :)
دو سال پیش، بعد از ۲۷ مرداد قشنگم، امروز اولین روزی بود که مفصل میدیدمش و مکالمات و اتفاقات اون روز، بخشی از بهترین خاطراتمه :)
یه جایی از اون روز قشنگ یادمه در ظاهر من داشتم کار خودم رو میکردم و اون هم کار خودش رو میکرد ولی خب میدونست که مکالماتش رو میشنوم و بعد اومد یه سوالی از یکی از بچهها پرسید و بعد که اون جواب داد، درجوابش یه چیزی بهش گفت که واقعاً از گوش و چشمم اکلیل زد بیرون :) اون قشنگترین حرفی بود که به در زد تا دیوار بشنوه و اون لحظه اون دیوار ترک خورد و کلی جوونهی سبز از لای اون ترک بیرون زد :) دو سال گذشته از اون لحظه اما من هنوزم یاد اون حرفش میفتم قلبم میخواد از شدت ذوق بمیره :)
اون روز وقتی به شب رسید، وقتی بهم پیام داد یه جملهی دیگه هم بهم گفت که یادش میفتم میخوام برم لپاشو گاز بگیرم :)
کلاً اون روز خیلی ذوق مرگ کننده بود همه چیز برام و هنوزم یادش میفتم قلبی قلبی میشه چشمام و اکلیل پاشِ درونم فعال میشه :)
گاهی همه چیز به بنبست میرسه. به جایی که فکر میکنی دیگه هیچ راهی برای برگشتن نیست. سکوتها، دلخوریها، فاصلههایی که هر روز بیشتر میشن، همه دست به دست هم میدن تا باور کنی رابطهای که زمانی برات خیلی عزیز بوده، دیگه فقط توی خاطرهها نفس میکشه. به جایی میرسی که انگار همهی پلها خراب شدن و فقط یه خلأ بزرگ باقی مونده...
اما زندگی همیشه پر از لحظههای کوچیکیه که خیلی غیرمنتظره از راه میرسن. یه جملهی ساده، یه شوخی که فکرشو نمیکردی، یه نگاه کوتاه وسط شلوغی، همون چیزای کوچیک باعث میشه بفهمی همه چیز اونقدر هم که فکر میکردی مرده و تمومشده نیست. یه گرمایی هنوز هست نه مثل قبل پرشور و بیپروا، اما شاید واقعیتر از همیشه...
و همین برای من کافیه. همین که بدونم هنوز جایی توی قلبش روشنه، حتی اگر مسیرمون یکی نباشه. همین که بدونم هنوز عزیزه برام، حتی اگر کنارم نباشه. همین که بدونم ازم متنفر نیست، حتی اگر دیگه هیچ حرف احساسی بینمون رد و بدل نشه. همین که بدونم منو دختر بدی تصور نمیکنه، حتی اگر دیگه هیچ وقت از خوب بودنم چیزی به زبون نیاره...
این امید برای من نه از سر انتظارِ بازگشت، که فقط نوریه برای اینکه قلبم آرومتر بتپه و حالم با یادش خوب باشه چون اون هنوز معجزهی منه، نوری که وسط تاریکی به قلبم تابید... ♡
بعد از چند هفته، پنجشنبه (فردا) آفم، بعد توقع داشتن فردا پاشم بیام. حالا به چه علت؟ به علت اینکه بچههایی که شیفتن وارد نیستن و یه وقت موردی پیش بیاد نمیتونن مدیریت کنن /: تو این خراب شده چه بحرانی ممکنه پیش بیاد که دیگران نتونن مدیریت کنن ولی من بتونم آخه!
از اینکه سعی میکنن با یه سری اصطلاحات خر کنن آدمو تا کارشون رو راه بندازی واقعاً بدم میاد! البته من در این مورد خر نشدم و گفتم متأسفانه شرایط اومدن رو ندارم و از بقیهی بچهها استفاده بفرمایید تا اونها هم به مدیریت بحران مسلط بشن، باتشکر! :)
میدونی دلم چی میخواد؟ یهویی ظهر موقع رفتنش پیام بده که من دارم میرم... که یعنی اگه دوست داشتنی بیا ببین قندت رو... که یعنی هنوز یادمه که دوست داشتی موقع رفتن منو ببینی و ذوق کنی... :)
یه دورهای تو ارتباطمون بود که چهارشنبهها موقع رفتنش میدیدمش و شب بعد شیفتم پیام میداد میام دنبالت و بعد از یه لانگ شلوغ و خسته کننده برای چند دقیقه کنارش فارغ از همه چیز خوشحالترین بودم :)
«و سنَحیا بعد کُرباتنا ربیعا، کاننا لم نذق بالأمس مُراً»
و پس از اندوههایمان همچون بهار زنده خواهیم شد، گویی که هرگز مزهی تلخی را نچشیدهایم :)
امروز چندنفر از بچهها مرخصی بودن و قسمت شد که باز هم بچههای خارج اتاق از حضور پررنگم بهره مند بشن! :))
مدال برترین واکنش امروز تعلق میگیره به الی جون که تا منو اونجا دید ناخوداگاه خندش گرفت و گفت یعنی امروز واقعاً شما اینجا هستی؟ :)))) واقعاً توانمندیهای من داره نادیده گرفته میشه اینجا :))))
با وجود خستگی فراوان عصر یکشنبه، دوشنبه صبح خیلی زود با انرژی زیاد بیدار شدم و دیدم نمیتونم خونه بمونم و رفتم سرکار. از سرکار که برگشتم خونه کمدام رو ریختم بیرون و بعد از چند ماه وسایلم رو مرتب کردم، وسایل اضافی رو ریختم دور، پد و براشهای آرایشیم رو بعد مدتها اساسی شستم و مرتب کردم و درنهایت در آرامش کامل روزم رو به پایان رسوندم :)
چند ماه بود که احساس نمیکردم تا این حد آرومم و همه چیز بر وفق مراده... الهی شکر بابت این احساسی که حالا دارم تجربه میکنم... :)
خدای عزیزم ممنونم که امروز هم من رو لایق زنده بودن و زندگی کردن دونستی :)
امروز یه سه شنبهی فوق العادهست... بهار حالش خوبه، دلش آرومه و با نیشی باز روزش رو آغاز و به پایان خواهد رسوند :)
اگر میشد آدرس وبلاگم رو براش میفرستادم که بیاد و شاهد باشه که چطور با شنیدن یه جمله ازش مودم از این رو، به اون رو شده و چقدر حالم خوبه از دیشب :)
خداروشکر که بیست و هفتم مرداد خیلی اکلیلی و به شادی سپری شد :)
عزیزِ قلبم، قشنگِ من ♡
امروز زیبا بود، جذاب بود، خوشمزه بود، گاز گرفتنی بود، دوست داشتنی بود، پارهای از قلبم بود ♡
خدایا ازت ممنونم که تیکههای این پازل رو جوری کنار هم قرار دادی که امروز شاد باشم :)
از کارهای جدید امضادارش: برداشتن کاغذی که از دیروز اونجا بوده ظاهراً اما من ندیده بودمش که زودتر بردارم و تازه دیدمش و میخواستم الان بردارمش :))
دلم میخواست اون لحظه دستشو گاز بگیرم واقعاً که برنداره :))) من میخواستم یادگاری نگه دارمشششش لعنتی :))
سوال پرتکرار امروز: چرا امروز اومدی؟ :))))
پسر خوشگله باهام نصفه شبی بهم زده و گفتم جای اینکه بشینم خونه و غصه بخورم، بیام شما خوشگلا رو ببینم و روحیم عوض بشه :))
زیبایی میبینم و قلبم اکلیلی میشه :)
در جهان موازی این حجم زیبایی و جذابیت رو با عشق فراوان بغل میکنم و اکلیل از چشمام میزنه بیرون... زیبای خواستنی ♡
امروز به مناسبت ۲۷ مردادِ قشنگم که اندازهی روز تولدم ذوقشو دارم، مرخصی گرفته بودم که بشینم خونه و سعی کنم خوشحال باشم و حس میکردم اگر برم سرکار ممکنه حساس باشم و یه چیزی این روز زیبا رو برام تلخش کنه. الان ولی اینقدر خوشحالم که از ساعت ۴ صبح بیدارم و دارم آهنگ شاد گوش میدم و اصلاً نمیتونم بشینم تو خونه! :))
مرخصی به من نیومده :)) پاشم با نیش باز برم سرکار و قلبم هی اکلیل بپاشه تو رگام و از چشمام ذوق بزنه بیرون و تا شب خوشحالترین بهار باشم...
امیدوارم همه چیز خوشحال کننده باشه امروز و هیچی ذوق قلبم رو کور نکنه... امروز یه روز فوق العاده ست و بهار بعد از هفت ماه اکلیلیه :)
یه سری کارها امضای قندجان زیرشه مثل اون خودکاری که یهو غیب شد و سر از سطل آشغال درآورد :))
شاید از دور خیلی مسخره و عجیب به نظر بیاد که چرا با این اتفاق اینقدر ذوق کردم اما برای منی که صد و نود و هفت روز دهنم سرویس شد تو این داستان، این اتفاق نمیدونید که چقدررر جذاب و بانمک و حال خوب کن و قشنگه... دیروز وسط آشفتگیهای احساسی و روانیم این اتفاق مثل یه حرکت مثبت و جذاب بود، مثل یه نشونه که بهم گفت یه اتفاق خوبی نزدیکه بهار و دلم رو روشن کرد :) اگر این کار رو نمیکرد جسارتش رو پیدا نمیکردم باهاش حرف بزنم و تهش اون جملهی قشنگ رو نمیشنیدم که مثل آب باشه روی آتیش قلبم... :)
۳۶۵ × ۲ روز... ♡
عقل درست درمونی که ندارم، الان باز مثل خرای خنگ، نیشم تا بناگوشم باز شده و تو باسنم عروسیه :)))
کاش بتونم با این وضعیت بخوابم چون واقعاً له شدم امروز!
با این اوصاف اگه یهو بزنه زیر حرفش و مثل سری قبل یهو احساس کنه باید تغییر حالت بده، قشنگ شکست عشقی میخورم و وارد یه افسردگی سنگین میشم /:
انشالله که رو مود این نباشه که بخواد حالم رو بگیره :) جذابِ ده از دهِ عزیز و قشنگم، لطفاً با بهار مدارا کن و باز زمستونم نکن!
درسته امروز صبح به لطف پریود خسته و کلافه بودم و دلم میخواست همش بشینم یه گوشه، درسته برام تو قیافه بود و حتی جواب سلامم رو با اکراه داد، درسته خودکارم یهو غیب شد و ظاهراً سر از سطل زباله درآورد، درسته وقتی گفت با اون دونفر به نظر میاد ارتباطی داری میخواستم از شدت حرص سرمو بکوبونم تو دیوار، درسته شیفت عصر به شدت شلوغ و افتضاحی داشتم، درسته خسته و کلافه و بی حوصله بودم، اماااااا تمام امروز میارزید به اینکه شب بشه و اون جملهی مثبت رو بشنوم :)
بعد از ۱۹۷ روز، وسط گریه کردنم خندیدم... یه خندهی واقعی، یه خوشحالی شیرین... :)
تو دلم کارخونهی قند آب کنی راه افتاد وقتی شنیدم که میدونه حقیقی بوده و دروغی نگفتم... هیچی برام ارزشمندتر از این نیست که حالا میدونم با وجود تمام دلخوریها، روی حقیقیترین احساسات درونیم برچسب دروغ نخورده...
من یه بهار خوشحالم... مهم نیست فردا و فرداها چطور سپری میشن، مهم اینه که خدا با شنیدن یه جمله انگار بهم عمری دوباره بخشید... خدایاشکرت برای قندی که به لحظاتم بخشیدی ♡
قبلاً گفته بودم وقتی سرمهای میپوشه، خیلی دوست داشتنیتر به نظر میاد؟ :)
زیبایی ۱۰/۱۰ جلو چشمت باشه بعد قیافه بگیرید برای هم و هم رو ایگنور کنید! منصفانهست؟؟؟ خیرررر! البته چارهای هم نیست و اینطور صلاح دونستن و چه میشه کرد! :)
نمیدونم چرا اما به طرز عجیبی به خاطر تاریخِ فردا، پرانرژیم و ذوق دارم و در شرایطی که اینقدر انرژی دارم برای شادی و خوشحالی، اینکه باید تلخ برخورد کنیم با هم انرژی دوچندانی ازم میگیره... این روزها میتونست خیلی زیبا و شاد سپری بشه...
عزیزم ما از زندگی عقب نیستیم، ما فقط داشتیم چیزایی رو میساختیم که بقیه از صفر داشتن :)
یهو احساس کردم شدیداً نیاز دارم بلفاروپلاستی انجام بدم /:
خداروشکر که موجودی حسابم با ویارهای ناگهانیم همخوانی لازم رو نداره وگرنه یهویی نوبت عمل میگرفتم :)))
مثلاً کاش میشد بهش بگم «اگه حرفیم نداری که با من بزنی، برام آهنگ بفرست» :)
صبح میخواستم بهش پیام بدم... دلم نمیخواست فردا که میبینمش باز هم برای هم تو قیافه باشیم... میدونم هنوزم میتونم خیلی چیزها رو نادیده بگیرم و به روی خودم نیارم و مثل خودش واکنش نشون بدم اما الان واقعاً دلم نمیخواد... این چند روز به خاطر نزدیک شدن به بیست و هفتم یه انرژی خاصی دارم و انگار تمام وجودم اکلیلیه... میدونم منطقی نیست که تو این شرایط اینقدر نسبت به این روز نگاهی خاص و متفاوت داشته باشم اما وقتی به روزهای خوبی که داشتیم فکر میکنم، وقتی به تمام خوبیایی که در حقم کرده فکر میکنم، وقتی به خندههای از ته دلی که فقط کنار این شخص داشتم فکر میکنم، وقتی به اون حجم واقعی بودن و سانسور نکردن خودمون فکر میکنم، وقتی به اون امن بودنش فکر میکنم، نمیتونم عاشق بیست و هفت مردادی نباشم که این جسارت رو به خودم دادم که ترس رو کنار بذارم و باهاش صمیمیتر باشم... من بابت این ارتباط خوشحالم و با وجود تمام تنشها و دلخوریهای پیش اومده، با وجود چند ماه سختی و عذابی که متحمل شدم، پشیمون نیستم از تجربهی لحظات خوبی که کنارش داشتم و حالا دلم میخواد حداقل این چند روز برای هم تو قیافه نباشیم... دوست داشتم بهش پیام بدم اما گفتم شاید الان اگر پیام بدم بخواد گارد بگیره و بگه یه لایک کردم و ببین جنبه نداری و بعد بخوام غصهی محروم شدن از همین لایک ساده رو هم بخورم... نمیدونم چی کار کنم ولی واقعاً دلم میخواست قبل اینکه فردا بشه و ببینمش باهاش حرف بزنم و خواهش کنم حداقل در این یک مورد کوتاه بیاد و وقتی هم رو میبینیم برای هم قیافه نگیریم... من با وجود تمام اکلیلهای قلبم و تمام ذوق و علاقم، خواستههام رو به حداقل رسوندم و حالا دلم میخواد این حداقلیترین اتفاقات رو تجربه کنم و با هم خوب و محترمانه رفتار کنیم... بعد از اونهمه اتفاق خوب و روزهای قشنگ، دوست ندارم اینقدر نسبت به هم بی تفاوت و بی توجه و بی معرفت باشیم...
من هنوزم با کوچیکترین لطف و توجهی از سمتش، حتی اگر یک لایک ساده هم باشه، اکلیلی میشم :)
من هنوزم عزیز میدونمش و دوستش دارم ♡